رمان زهر گل

رمان زهر گل🫂

دیدم یه شماره ناشناس بهم پیام داده. چون گوشیم رو تازه گرفته بودم شماره خیلی از بچه هارو نداشتم. پیام رو باز کردم که روش نوشته بود
(سلام متینم. وقت نکردم بیام یکی از دوستام رو فرستادم. الان جلوی دره بایه پٌرشه ی مشکی برو سوار شو من نمیام)
منم بیخیال رفتم بیرون ماشین رو دیدم و سوارش شدم.
که باکسی که دیدم جاخوردم اون... اون... شایان بود مگه مااونو نکشتیم حالا اینا به کنار با من چه کار داره؟
باصدای شایان از افکارم بیرون اومد.

شایان: خب خوشگله که منو باتیر میزنی آره؟
پانیذ: بامن چه کار داری هان؟
شایان: نه نه تند نرو اینجا فقط من سوال میپرسم شما جواب میدی.
پانیذ: خوب کردم زدم دلم خاست بزنم.
شایان: عهههههه. حالا که رفتم فروختمت به عربا میفهمی.
با حرفی که زد چهار ستون بدنم لرزید.
هرچی داد زدم هیچ کتری نکرد آقر شیشه بینماشینو داد بالا.
اروم اروم اشک میریختم و با خودم فکر میکردم چرا انقدر بدبختم چرا آخه چرا.....
با فکر رضا. اشک هام بیشتر شدن انگار باهم مسابقه داشتن. مسابقه ی کی زودتر میریزه......
داشتم با خوپم فکر میکردم که اگر منوببرن چی میشه. عرب ها باهم چه کار میکنند. از یه دوستم که توی اون یه باند که دختر های ایرانیرو به عرب ها میفروختن بود. شینده بودن که به اونا ت. ج. ا. و. ز میکنن. و یا به عقد اون عرب ها در میاین. شینده بودم که اگر به زن ارب ها در بیای باید بزاشون ۱۲تا پسر و ۴دختر بیاری.
این فکر ها ترسدم را بیشتر میکرد. نه... خدایااااا نه. ــ.



ادامه دارد....
پارت ۷لایک و ۱دنبال کننده.

خوشکلا دوستون دارم💖💕💜
دیدگاه ها (۸)

.این ادیت رو خیلی دوست دارم. خوشملم اینو ادیت کرده. دنبالشه ...

بهم بگین. و اینکه آهنگشم این شکلی هست

رمان زهر گل🫂رضا: چه فکری؟ متین: رونم را تیغ میزنم. و خون میا...

بچه من تازه از مدرسه برگشتم و الان خیلی خستم شب پارت جدیدببخ...

رمان j_k

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط