پارت ۲۲
پارت ۲۲
°سانسور بخاطر اینه که ویسگون گیر داده°
((فلش بک ساعت ۴:۳۰))
برگشتم خونه ات بود می خوام باهاش حرف بزنم یکم
تهیونگ:سلام
ات:سلام
تهیونگ:میشه حرف بزنیم...؟
ات:معلومه...
تهیونگ:ات اممم...چیزی درمورد پدر یجی یادته
ات:نه واقعا
تهیونگ:اگر می تونستی بهش ی چی بگی چی میگفتی؟
ات:راستش من مشکلی ندارم که یجی وجود داره
تهیونگ:خب راستش...(ات پرید وسط حرفش)
ات:ولی اون مرد نباید بفهمه چ اتفاقی برام افتاده درسته اون مرد اون شب حسابی مست بود اما اون نباید بفهمه زنی که اون شب بهش تج*وز کرد چی شده
تهیونگ:درسته
ات:ببخشید اگر عصبی شدم....تو میخواستی چیزی بگی
تهیونگ:من؟
ات:اره من پریدم وسط حرفت
تهیونگ:نه من چیزی نمیخواستم بگم
ات:باشه
ویو شوگا
دیگه ساعت ۴:۳۰ بود باید یجی رو بر میگردوندم پس رفتم
((فلش بک ساعت ۵))
رسیدیم یجی پیاده شد رفتم در زدم که تهیونگ در و باز کرد(همه ی صلوات بلند😂)
تهیونگ:عوضی تو اینجا چ گوهی میخوری
شوگا:من اومدم(تهیونگ زد تو دماغش)
تهیونگ:گمشو تا نکشتمت
یجی:عمو جذاب چرا داییمو میزنی(بغض)
تهیونگ:یجی تو اینجا چی کار میکنی
یجی:من امروز پیش دایی بودم(بغض سگی)
تهیونگ:وای نه باشه یجی بیا تو
یجی:نمیام دایی هم باید باهام بیاد
تهیونگ:نه یجی
یجی:یعنی چی نه مثلا زدی تو دماغش ازش معذرت خواهی باید کنی ببین چقدر خون میاد
تهیونگ:باشه بیاید تو
ویو ات
زنگ در رو زدن تهیونگ رفت در و باز کنه بعد اومد تو اما با شوگا و یجی صورت شوگا خونی بود خیلی ترسیدم سریع رفتم وسیله آوردم ببین چی شده.
ات:شوگا چرا اینطوری شدی....
شوگا:ی بچه عوضی سنگ بهم پرت کرد
ات:چی...وای خدا...
یجی: نوچ نوچ پسر بچه هه خیلی بی ادب بود ولی جذاب بود(🤦♀😂)
شرط ۵ لایک
۴ کامنت
°سانسور بخاطر اینه که ویسگون گیر داده°
((فلش بک ساعت ۴:۳۰))
برگشتم خونه ات بود می خوام باهاش حرف بزنم یکم
تهیونگ:سلام
ات:سلام
تهیونگ:میشه حرف بزنیم...؟
ات:معلومه...
تهیونگ:ات اممم...چیزی درمورد پدر یجی یادته
ات:نه واقعا
تهیونگ:اگر می تونستی بهش ی چی بگی چی میگفتی؟
ات:راستش من مشکلی ندارم که یجی وجود داره
تهیونگ:خب راستش...(ات پرید وسط حرفش)
ات:ولی اون مرد نباید بفهمه چ اتفاقی برام افتاده درسته اون مرد اون شب حسابی مست بود اما اون نباید بفهمه زنی که اون شب بهش تج*وز کرد چی شده
تهیونگ:درسته
ات:ببخشید اگر عصبی شدم....تو میخواستی چیزی بگی
تهیونگ:من؟
ات:اره من پریدم وسط حرفت
تهیونگ:نه من چیزی نمیخواستم بگم
ات:باشه
ویو شوگا
دیگه ساعت ۴:۳۰ بود باید یجی رو بر میگردوندم پس رفتم
((فلش بک ساعت ۵))
رسیدیم یجی پیاده شد رفتم در زدم که تهیونگ در و باز کرد(همه ی صلوات بلند😂)
تهیونگ:عوضی تو اینجا چ گوهی میخوری
شوگا:من اومدم(تهیونگ زد تو دماغش)
تهیونگ:گمشو تا نکشتمت
یجی:عمو جذاب چرا داییمو میزنی(بغض)
تهیونگ:یجی تو اینجا چی کار میکنی
یجی:من امروز پیش دایی بودم(بغض سگی)
تهیونگ:وای نه باشه یجی بیا تو
یجی:نمیام دایی هم باید باهام بیاد
تهیونگ:نه یجی
یجی:یعنی چی نه مثلا زدی تو دماغش ازش معذرت خواهی باید کنی ببین چقدر خون میاد
تهیونگ:باشه بیاید تو
ویو ات
زنگ در رو زدن تهیونگ رفت در و باز کنه بعد اومد تو اما با شوگا و یجی صورت شوگا خونی بود خیلی ترسیدم سریع رفتم وسیله آوردم ببین چی شده.
ات:شوگا چرا اینطوری شدی....
شوگا:ی بچه عوضی سنگ بهم پرت کرد
ات:چی...وای خدا...
یجی: نوچ نوچ پسر بچه هه خیلی بی ادب بود ولی جذاب بود(🤦♀😂)
شرط ۵ لایک
۴ کامنت
۲.۵k
۱۰ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.