فیک تهیونگ پارت ۷ و ۸
که ته دستشو گذاشت رو شکمم و گفت اوه خدا چقدر چاق شدی با احساس دستش کمی تعجب کردم من به ته اعتراف کرده بودم اونم منو پذیرفت . اون دلش میخواست یه ایدل بشه و این منو خوشحال میکرد راستش از اونجایی که اون میرفت سعول و من هم تو بوسان میموندم تا دانشگاه برم برام دردناک بود داشتم تز پله ها میرفتم بالا دلمم درد میکرد یهو مدیر و جلوم دیدم ، ترسیدم و افتادم و بعدش سیاهیی .
از دید ته :
ا.ت حامله شده بود من اینو میدونستم جیمینم میدونست .
گفتم : هی جیمین چرا همه دارن میرن تو دبیرستان ؟ گفت: نمیدونم حتما باز دعوا کردن بدو بریم ببینیم تا ریسیدیم داخل خودمونو جلو رسوندیم که با دیدن بدن بی جون ا،ت مواجه شد جمعیت رو کنار زدم و رفتم پیشش مدیر بزور ازم جداش کرد و بردنش بیمارستان همینجور زار میزدم و جیمین دلداریم میداد هه جه هم دوست ا.ت باهاش رفت تا تو بیمارستان مرابقش باشه .
از دید ا.ت :
وقتی که چشمامو باز کردم دیدم هه جه داره گریه میکنه اروم گفتم: هه جه گریه نکن چرا گریه میکنی ؟ یهو اومد سمتم گفت : اوه خدای من تو ، توو ، پرستاررر پرستار ا.ت بیدار شد بدو بیا . پرستارا اومدن دلیل رفتارشونو نمیفهمیدم یهو دکتر و مدیر اقای کیم اومدن بالای سرم یهو دکتر لباسمو زد بالا و اون گوشی پزشکیو رو شکمم گذاشت تازه جریانو فهمیدم اقای کیم با اعصبانیت نگام میکرد منم خجالت کشیدم دکتره معلوم بود از اون دکتر خشن اس که امپولم ترسناک میزنن(😂💔) گفت که بچش سقط شده اما جفتش تو شکمشه و احتمال اینکه دیگه نتونه بچه دار شه خیلیه .
۲ ساعت بعد .
اقای کیم سوار ماشینم کرد و هه جه هم کنارم نشست گفتم اقای کیم هر کاری بگی میکنم فقط جریانو به کسی نگو . گفتش که متاسفانه همه میدونن .
.
یک هفته بعد :
امروز روز اخر مدرسه بود همه مسخرم میکردن حتی ته هم تزم فراری بود فقط هه جه یه وقتایی باهام حرف میزد ساعت ۷ بعد از ظهر بود و ۲ زنگ دیگه داشتیم رفتم طرف ته و بهش گفتم : ته من ، من بابت اون جریان متاسفم کیشه شمارتو بهم بدی تا با هم در ارتباط باشم گفت: باشه و اون روز اخرین روزی بود که دیدمش .
از دید ته :
ا.ت حامله شده بود من اینو میدونستم جیمینم میدونست .
گفتم : هی جیمین چرا همه دارن میرن تو دبیرستان ؟ گفت: نمیدونم حتما باز دعوا کردن بدو بریم ببینیم تا ریسیدیم داخل خودمونو جلو رسوندیم که با دیدن بدن بی جون ا،ت مواجه شد جمعیت رو کنار زدم و رفتم پیشش مدیر بزور ازم جداش کرد و بردنش بیمارستان همینجور زار میزدم و جیمین دلداریم میداد هه جه هم دوست ا.ت باهاش رفت تا تو بیمارستان مرابقش باشه .
از دید ا.ت :
وقتی که چشمامو باز کردم دیدم هه جه داره گریه میکنه اروم گفتم: هه جه گریه نکن چرا گریه میکنی ؟ یهو اومد سمتم گفت : اوه خدای من تو ، توو ، پرستاررر پرستار ا.ت بیدار شد بدو بیا . پرستارا اومدن دلیل رفتارشونو نمیفهمیدم یهو دکتر و مدیر اقای کیم اومدن بالای سرم یهو دکتر لباسمو زد بالا و اون گوشی پزشکیو رو شکمم گذاشت تازه جریانو فهمیدم اقای کیم با اعصبانیت نگام میکرد منم خجالت کشیدم دکتره معلوم بود از اون دکتر خشن اس که امپولم ترسناک میزنن(😂💔) گفت که بچش سقط شده اما جفتش تو شکمشه و احتمال اینکه دیگه نتونه بچه دار شه خیلیه .
۲ ساعت بعد .
اقای کیم سوار ماشینم کرد و هه جه هم کنارم نشست گفتم اقای کیم هر کاری بگی میکنم فقط جریانو به کسی نگو . گفتش که متاسفانه همه میدونن .
.
یک هفته بعد :
امروز روز اخر مدرسه بود همه مسخرم میکردن حتی ته هم تزم فراری بود فقط هه جه یه وقتایی باهام حرف میزد ساعت ۷ بعد از ظهر بود و ۲ زنگ دیگه داشتیم رفتم طرف ته و بهش گفتم : ته من ، من بابت اون جریان متاسفم کیشه شمارتو بهم بدی تا با هم در ارتباط باشم گفت: باشه و اون روز اخرین روزی بود که دیدمش .
۳۵.۷k
۲۱ بهمن ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۸۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.