پارت ۴۱
#جیهوپ
رفتم تو اتاقمون و خودمو دمر انداختم رو تخت ،دوبارع اومدیم کمپ و خستگیای بی دلیل من شروع شد،اتقدر خابم میومد ک لباسممم عوض نکردم ولی بدون نیانگ بخوابم چن دقیقه بعدش اومد
□:اخیی عزیزم بالاخره اپولد رفت هوا....این تنبلیات رو اعصابمه ها مواظب خودت باش فقط
♤:نییانگم غر نزن مگ دست منه هروقت میایم اینجا وضعیم همینه
داشت تو رختکن لباسشو عوض میکرد □:احتمالا بخاطر اب و هواس
♤:خوبه میدونی و غر میزنی
اومد پیشم نشست □:ببخشید خب
لباسمو عوض کردم و سرجام دراز کشیدم ک نیانگ اوومد و سرشو رو سینم گذاشت و با انگشای دستم ک دورش حلقه کرده بودم بازی کرد،میخواستم بهش بگم که کایلا میخاسته خودکشی کنه جون اگه بعدا میشتید خیلی ناراحت میشد ک بهش نگفتم
♤:نییانگم
□: هووم
♤:میخوام یچیزی بهت بگم ولی قول بده عصبی نشی باشه
□:باشع بگو
♤:چیزه...امروز ظهر کایلا...حالش بد بوده...میخاسته...چیز کنه...میخاسته خودکشی کنه ک کوکی گرفتتش و بهش گفتع دوست دارم...اونم ک کوکیو دوس داشته پشیمون شده...بخاطر همینم غروب هممون عصبی بودیم
هنگ کرده بود،فقط نگام میکرد
□:ی...یعنی...یعنی چی
اشک تو چشاش جمع شده بود،دستاشو گرفتم
♤:عشقم به کسی نگو بهت گفتم...قرار بود به تو و مینجی نگیم ولی میدونسنم ازم ناراحت میشی واس همین گفتم...الانم حال هرجفتشون خوبه دیگه هم کایلا هم جونگکوک...اونجوریم نکن چشات سرخ شده
اشکاش از رو گونش سر خوردن پایین دستمو دوطرف صورتش گذاشتم و اشکاشو پاک کردم بعدش گرفتمش بغلم..خودمم بغضم گرفته بود،خیلی اروم گریه میکرد
♤:عشقم...همه چی تموم شده...فدای چشمای درشتت بشم گریه نکن
بغضم ترکید و منم با دیدن اشکاش گریم گرفته بود از بغلم بیرون اومد
□:یااا..هوپی...تو دیگه چرا...
♤:چطوری میتونم اشکاتو ببینم و اروم باشه اخه
بغلم کرد منم بغلش کردم و گونشو بوسیدم
بعد دراز کشیدیم صورتامون رو ب روی هم بود،موهاشو کنار زدم اونم دستشو رو صورتم گذاشت و نوازشش کرد
♤:دیگه هیچوقت گریه نکن
□:توم همینطور
بوسه کوچیکی رو لباش کذاشتم و بغلش کردم
نفهمیدم کی خابم برد
رفتم تو اتاقمون و خودمو دمر انداختم رو تخت ،دوبارع اومدیم کمپ و خستگیای بی دلیل من شروع شد،اتقدر خابم میومد ک لباسممم عوض نکردم ولی بدون نیانگ بخوابم چن دقیقه بعدش اومد
□:اخیی عزیزم بالاخره اپولد رفت هوا....این تنبلیات رو اعصابمه ها مواظب خودت باش فقط
♤:نییانگم غر نزن مگ دست منه هروقت میایم اینجا وضعیم همینه
داشت تو رختکن لباسشو عوض میکرد □:احتمالا بخاطر اب و هواس
♤:خوبه میدونی و غر میزنی
اومد پیشم نشست □:ببخشید خب
لباسمو عوض کردم و سرجام دراز کشیدم ک نیانگ اوومد و سرشو رو سینم گذاشت و با انگشای دستم ک دورش حلقه کرده بودم بازی کرد،میخواستم بهش بگم که کایلا میخاسته خودکشی کنه جون اگه بعدا میشتید خیلی ناراحت میشد ک بهش نگفتم
♤:نییانگم
□: هووم
♤:میخوام یچیزی بهت بگم ولی قول بده عصبی نشی باشه
□:باشع بگو
♤:چیزه...امروز ظهر کایلا...حالش بد بوده...میخاسته...چیز کنه...میخاسته خودکشی کنه ک کوکی گرفتتش و بهش گفتع دوست دارم...اونم ک کوکیو دوس داشته پشیمون شده...بخاطر همینم غروب هممون عصبی بودیم
هنگ کرده بود،فقط نگام میکرد
□:ی...یعنی...یعنی چی
اشک تو چشاش جمع شده بود،دستاشو گرفتم
♤:عشقم به کسی نگو بهت گفتم...قرار بود به تو و مینجی نگیم ولی میدونسنم ازم ناراحت میشی واس همین گفتم...الانم حال هرجفتشون خوبه دیگه هم کایلا هم جونگکوک...اونجوریم نکن چشات سرخ شده
اشکاش از رو گونش سر خوردن پایین دستمو دوطرف صورتش گذاشتم و اشکاشو پاک کردم بعدش گرفتمش بغلم..خودمم بغضم گرفته بود،خیلی اروم گریه میکرد
♤:عشقم...همه چی تموم شده...فدای چشمای درشتت بشم گریه نکن
بغضم ترکید و منم با دیدن اشکاش گریم گرفته بود از بغلم بیرون اومد
□:یااا..هوپی...تو دیگه چرا...
♤:چطوری میتونم اشکاتو ببینم و اروم باشه اخه
بغلم کرد منم بغلش کردم و گونشو بوسیدم
بعد دراز کشیدیم صورتامون رو ب روی هم بود،موهاشو کنار زدم اونم دستشو رو صورتم گذاشت و نوازشش کرد
♤:دیگه هیچوقت گریه نکن
□:توم همینطور
بوسه کوچیکی رو لباش کذاشتم و بغلش کردم
نفهمیدم کی خابم برد
۱۴.۳k
۲۳ شهریور ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.