part : 1
ویو لینا
آه امروزم یه روز خسته کننده ی دیگه
راستی یادم رفت خودمو معرفی کنم من شی لینا هستم ... مادرم رو تو سن ۹ سالگی از دست دادم ... قبل اون هم پدرم از مادرم طلاق گرفته بود و مادرم یه زن مجرد بود که اون رو هم از دست دادم ...... هی بگذریم من الان با خالم و پسرخالم و دختر خالم زندگی می کنم ...
اونا جوری باهام رفتار می کنن که انگار من کذتشونم ... آره من هم دانشجوهستم و هم کارایی که معمولاً باید خاله ها انجام بدن رو من انجام می دم .... من می تونم ارواح و روح هارو ببینم ... همه روح ها بهم می گن که من عروس جنم ... چون پشت کمرم که می زنه به گردنم یه علامت سیاه و سبز دارم
مثل کبودی ولی کبودی نیست ... خالم هی ازم می پرسه که پول بیمه ای که مادرم قبل مرگش برام کنار گذاشته کجاست .... حقیقتش من واقعاً خودمم نمی دونم کجاست ... فقط مادرم می دونست ..... خب من الان باید برم صبحانه درست کنم بعدش برم دبیرستان
من سال آخری دبیرستانم ....
داشتم صبحانه درست می کردم که خالم بیدار شد
لینا : سلام خاله .. سلام بچه ها
خاله/ لینا : هوم .... صبحانه حاضره؟
لینا : بله خاله حاضره
صبحانه رو جلوش گذاشتم و خودم رفتم دبیرستان .... تو راه بودم که ............
~خماری~
آه امروزم یه روز خسته کننده ی دیگه
راستی یادم رفت خودمو معرفی کنم من شی لینا هستم ... مادرم رو تو سن ۹ سالگی از دست دادم ... قبل اون هم پدرم از مادرم طلاق گرفته بود و مادرم یه زن مجرد بود که اون رو هم از دست دادم ...... هی بگذریم من الان با خالم و پسرخالم و دختر خالم زندگی می کنم ...
اونا جوری باهام رفتار می کنن که انگار من کذتشونم ... آره من هم دانشجوهستم و هم کارایی که معمولاً باید خاله ها انجام بدن رو من انجام می دم .... من می تونم ارواح و روح هارو ببینم ... همه روح ها بهم می گن که من عروس جنم ... چون پشت کمرم که می زنه به گردنم یه علامت سیاه و سبز دارم
مثل کبودی ولی کبودی نیست ... خالم هی ازم می پرسه که پول بیمه ای که مادرم قبل مرگش برام کنار گذاشته کجاست .... حقیقتش من واقعاً خودمم نمی دونم کجاست ... فقط مادرم می دونست ..... خب من الان باید برم صبحانه درست کنم بعدش برم دبیرستان
من سال آخری دبیرستانم ....
داشتم صبحانه درست می کردم که خالم بیدار شد
لینا : سلام خاله .. سلام بچه ها
خاله/ لینا : هوم .... صبحانه حاضره؟
لینا : بله خاله حاضره
صبحانه رو جلوش گذاشتم و خودم رفتم دبیرستان .... تو راه بودم که ............
~خماری~
۶.۳k
۲۳ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.