پارت هشتم
پارت هشتم
این قسمت: بازگشت مفلیس
از زبان شدو
بالاخره خوابش برد ولی یهو یه عالمه مرد سیاه پوش ریختن داخل و من و سونیک رو محاصره کردن و یه تعدادی شون هم رفتن بالا تو اتاق یلدا و یلدا رو دست و ما بسته آوردن. مفلیس اومد جلو و مردها یلدا رو بردن پشت سر مفلیس.
مفلیس: شما دو تا حق ندارید دیگه نزدیک دخترم بشید. *برمیگرده به سمت یلدا* و تو یلدا وقتی رسیدیم خونه قراره حسابی تنبیه شی. ببرینش.
از زبان یلدا
یهو یه درد وحشتناکی توی کل بدنم پیچید و بعد تاریکی.
*توجه اسم واقعی یلدا آتنا است. ولی اینجا همه یلدا صداش میزنن. که اینم یه داستان جداگانه داره.*
*در قصر بلک دوم*
چشمام رو باز کردم. به یه میز بسته بودم.
بلک دوم: آزمایشات رو شروع کنید.
دانشمند: بله قربان.
اون دانشمند اومد سمت من و یه سوزن کرد تو بازوم و ازم خون گرفت.
دانشمند: بزارینش تو محفظه.
دانشمند ۲: چشم.
من رو بیهوش کردن ولی می تونستم تا حد خیلی کمی انگشتام رو تکون بدم و همه چی رو واضح بشنوم و حس کنم. بهم لولههایی برای بیهوش نگه داشتم و داروهای لازم برای زنده موندنم وصل کردن. نمی دونم چه بلایی قراره سر سونیک و شدو بیاد.
از زبان شدو
توی یه زندان با سونیک دست و پامون با زنجیر بسته شده بودیم.
همش تو فکر بودم که قراره سر یلدا چه بلایی سرش بیاد. اصلا فکر خودمون دو تا نبودم. سونیک سرش رو گذاشت رو سینه من و گفت....
سونیک: شدو تو استرس داری.
شدو: آره نگران یلدام.
سونیک: نگران نباش ما دوتایی از پس همه چی بر میایم بهت قول میدم تا وقتی ما دوتا کنار هم باشیم برای هیچ کدوم مون اتفاقی نمیافته. چون همیشه اون یکی از دیگری که توی خطره مواظبت میکنه مگه نه؟
شدو: آره
و بعد همه بوسیدیم و توش غرق شده بودیم که یهو....
این داستان ادامه دارد.....
یوهاهاها قرار نیست به این زودیا بفهمین امیدوارم بتونید شب بخوابید. 😈😈😈😈😈😈
این قسمت: بازگشت مفلیس
از زبان شدو
بالاخره خوابش برد ولی یهو یه عالمه مرد سیاه پوش ریختن داخل و من و سونیک رو محاصره کردن و یه تعدادی شون هم رفتن بالا تو اتاق یلدا و یلدا رو دست و ما بسته آوردن. مفلیس اومد جلو و مردها یلدا رو بردن پشت سر مفلیس.
مفلیس: شما دو تا حق ندارید دیگه نزدیک دخترم بشید. *برمیگرده به سمت یلدا* و تو یلدا وقتی رسیدیم خونه قراره حسابی تنبیه شی. ببرینش.
از زبان یلدا
یهو یه درد وحشتناکی توی کل بدنم پیچید و بعد تاریکی.
*توجه اسم واقعی یلدا آتنا است. ولی اینجا همه یلدا صداش میزنن. که اینم یه داستان جداگانه داره.*
*در قصر بلک دوم*
چشمام رو باز کردم. به یه میز بسته بودم.
بلک دوم: آزمایشات رو شروع کنید.
دانشمند: بله قربان.
اون دانشمند اومد سمت من و یه سوزن کرد تو بازوم و ازم خون گرفت.
دانشمند: بزارینش تو محفظه.
دانشمند ۲: چشم.
من رو بیهوش کردن ولی می تونستم تا حد خیلی کمی انگشتام رو تکون بدم و همه چی رو واضح بشنوم و حس کنم. بهم لولههایی برای بیهوش نگه داشتم و داروهای لازم برای زنده موندنم وصل کردن. نمی دونم چه بلایی قراره سر سونیک و شدو بیاد.
از زبان شدو
توی یه زندان با سونیک دست و پامون با زنجیر بسته شده بودیم.
همش تو فکر بودم که قراره سر یلدا چه بلایی سرش بیاد. اصلا فکر خودمون دو تا نبودم. سونیک سرش رو گذاشت رو سینه من و گفت....
سونیک: شدو تو استرس داری.
شدو: آره نگران یلدام.
سونیک: نگران نباش ما دوتایی از پس همه چی بر میایم بهت قول میدم تا وقتی ما دوتا کنار هم باشیم برای هیچ کدوم مون اتفاقی نمیافته. چون همیشه اون یکی از دیگری که توی خطره مواظبت میکنه مگه نه؟
شدو: آره
و بعد همه بوسیدیم و توش غرق شده بودیم که یهو....
این داستان ادامه دارد.....
یوهاهاها قرار نیست به این زودیا بفهمین امیدوارم بتونید شب بخوابید. 😈😈😈😈😈😈
- ۱.۳k
- ۰۲ تیر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط