بنام الله پاسدار حرمت خون شهیدان

بنام الله پاسدار حرمت خون شهیدان
ستاره قاسم در کهکشان راه خمینی(ره)
چقدر خوب است که کودکان وقتی به دنیا می‌آیند کسی نمی‌داند سرنوشت چه تقدیری برای آنان رقم زده و تاریخ برای شانه نحیف برخی از این کودکان‌گریان، چه مأموریتی گران‌سنگ تدارک دیده است. آری! اینگونه بود که دست فرعون به‌رغم تمام دست و پا زدن‌هایش، به فرزند عمران و یوکابد نرسید و موسی دودمان طاغوت عصر خود را در نیل بر باد داد. و آن زمانی بود که از چشم دنیااندیشان و ظاهربینان کار مؤمنان به پایان رسیده بود ، در پیش ، امواج خروشان نیل بود و از پس، لشکر جرّار فرعون. اما تقدیر الهی چیز دیگری بود. پس فرمان آمد که ‌ای موسی! عصای خود را بر دریا بزن و شد آنچه ناشدنی می‌نمود
تابستان سال ١٩۵٣ برای دوایت آیزنهاور سی و چهارمین رئیس‌جمهور آمریکا شیرین بود ، ماموران سازمان سیا در تهران به فرستادگان و مزدوران بریتانیایی که دیگر کبیر نبود پیوستند و عملیات آژاکس را با موفقیت به سرانجام رساندند ، دولت وقت با کودتا سرنگون شد و شاه لرزان و فراری دوباره بر تخت نشست
آلن دالس رئیس سیا اگر از آینده چیزی می‌دانست بدون شک پنج سال بعد، تیمی از ماموران خود را بار دیگر راهی ایران می‌کرد اما این بار نه به مقصد تهران بلکه به قنات‌ملک ، روستایی در دل کویر مرکزی ایران. به خانه ساده و محقر مشهدی حسن
اما نه آیزنهاور و دالس می‌دانستند و نه حتی مشهدی حسن و فاطمه که آن کودکی که روز اول فروردین سال ١٣٣٧ پا به زمین گذاشته و ‌گریه می‌کند، چه آینده‌ای و مأموریتی در پیش دارد
فرزند سوم خانه بود و نامش را گذاشتند قاسم ، انتخابی به‌جا و نامی نیکو بود ، این طفل شیرخوار و روستازاده گمنام ، مأموریت داشت چیزهایی را قسمت کند. از این باب همه ما قاسم هستیم چرا که در زندگی چیزهایی را با دیگران و بین دیگران قسمت می‌کنیم. اما قرار بود او از همه ما و قاسم‌ها ، قاسم‌تر باشد
دنیا معرکه‌های عجیب و غریب و شگفتی‌های فرامحاسباتی کم ندارد. نقاطی به ظاهر بسیار دور و بی‌ربط در گوشه و کنار کره‌خاکی هستند که هیچ دستگاه محاسباتی و عقل و حتی خیالی نمی‌تواند میان آنها خطی برقرار سازد. وقتی مامور ساواک سال ١٣۴٢ با ریشخند از آقا روح‌الله پرسید یارانت کجا هستند ، آن مرد خدا که دلش از خورشید هم گرم‌تر و چشم‌هایش از برق آسمان گیراتر بود ، با دلی آرام و قلبی مطمئن پاسخ داد ، سربازان من در گهواره‌ها هستند ، یحتمل مأمور مفلوک سازمان اطلاعات و امنیت کشور، پوزخندی زده و در دل یا زیر لب گفته باشد عجب آخوند خوش‌خیالی و چه خیالات خامی ، نمی‌توان به واکنش آن مأمور چندان خرده گرفت. آن روز قاسم سلیمانی پنج ساله بود.
دیدگاه ها (۱)

مهدی باکری و اسماعیل دقایقی نه ساله، حسن باقری و ابراهیم همت...

آدم‌های خوب کم نیستند و کم ندیده‌ایم شاید ما هم آدم‌های خوبی...

شهدا

کدخدا پرستان

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط