این همون رمان یونا که دارم مینویسم فقط تصویرشو تغیر داد
این همون رمان یونا که دارم مینویسم فقط تصویرشو تغیر دادم
یونا:که یهو ماشین نگهداشت استرس شدیدی گرفتم اوفف
کوک:انتظار نداری که درو برات باز کنم
یونا:ها؟نه
وقتی پیاده شدم چشام از حدقه زد بیرون این خونه بود یا قصر
کوک: نیشخند زدمو دهنشمو بستم گفتم میدونم خونم قشنگ بیا دنبالم
یونا:وفتی رفتمم دنبالش همه ی خدمتکار ها بهش تعظیم میکردن دنبالش رفتم رسیدیم به اتاق
کوک:اینجا اتاق من الان ساعت ۸ساعت ۹ رو تخت باش این تیشرتم بپوش با هین شلوار (میره
یونا:سرمو به نشونه تایید تکون دادم دلشوره داشتم وقتی لباسی پوشیدم انگار گونی تنم بود انقدر بزرگ گشاد بود رفتم پایین کوک نشسته بود رو کاناپه تا دیدمش قلبم مثل طبل کوبید میتونستم صداش بشنوم نفس عمیقی کشیدم رفتم رو کاناپه کنارش نشستم
کوک:چقدر کوچولویی تو (خنده
یونا:هوم چرا ؟
کوک:از اینجا که دارم نگات میکنم لباسی که بهت دادم کامل زیرت کرده
یونا :اها
کوک:تیشرت من (خنده
یونا:اه میگم چرا انقدر دراز
کوک:هوم
یونا:لبخند
اجوما :ارباب غذا آمادست
کوک :میتونی بری بیا بریم سر میز
یونا: نمیخورم
کوک :هر جور راحتی
یونا :غذا خوردن کوک میدیدم گشنم میشد اهمیتی ندادم زیاد گشنگی کشیدم رفتم بالاتو اتاق خیلی خسته بودم رو تخت دراز کشیدم چشام گرم شده خوابم برد
کوک: غذا مو خوردم رفتم بالا یونا خوابیده بود زنگ زدم به هکر شرکت
لوکا :میشنوم رئیس
کوک:چی شد پرونده مامانم؟ کی کشته مامانمو ؟
لوکا :آقای کیم
کوک:با شنیدن اسم طرف گوشی قطع کردم نیشخند زدم چه سرنوشتی داری کیم یونا
بچه ها از اینجا تازه داستان شروع میشه
اگه بد مینویسم بهم بگید دبگا ننویسم 😢
یونا:که یهو ماشین نگهداشت استرس شدیدی گرفتم اوفف
کوک:انتظار نداری که درو برات باز کنم
یونا:ها؟نه
وقتی پیاده شدم چشام از حدقه زد بیرون این خونه بود یا قصر
کوک: نیشخند زدمو دهنشمو بستم گفتم میدونم خونم قشنگ بیا دنبالم
یونا:وفتی رفتمم دنبالش همه ی خدمتکار ها بهش تعظیم میکردن دنبالش رفتم رسیدیم به اتاق
کوک:اینجا اتاق من الان ساعت ۸ساعت ۹ رو تخت باش این تیشرتم بپوش با هین شلوار (میره
یونا:سرمو به نشونه تایید تکون دادم دلشوره داشتم وقتی لباسی پوشیدم انگار گونی تنم بود انقدر بزرگ گشاد بود رفتم پایین کوک نشسته بود رو کاناپه تا دیدمش قلبم مثل طبل کوبید میتونستم صداش بشنوم نفس عمیقی کشیدم رفتم رو کاناپه کنارش نشستم
کوک:چقدر کوچولویی تو (خنده
یونا:هوم چرا ؟
کوک:از اینجا که دارم نگات میکنم لباسی که بهت دادم کامل زیرت کرده
یونا :اها
کوک:تیشرت من (خنده
یونا:اه میگم چرا انقدر دراز
کوک:هوم
یونا:لبخند
اجوما :ارباب غذا آمادست
کوک :میتونی بری بیا بریم سر میز
یونا: نمیخورم
کوک :هر جور راحتی
یونا :غذا خوردن کوک میدیدم گشنم میشد اهمیتی ندادم زیاد گشنگی کشیدم رفتم بالاتو اتاق خیلی خسته بودم رو تخت دراز کشیدم چشام گرم شده خوابم برد
کوک: غذا مو خوردم رفتم بالا یونا خوابیده بود زنگ زدم به هکر شرکت
لوکا :میشنوم رئیس
کوک:چی شد پرونده مامانم؟ کی کشته مامانمو ؟
لوکا :آقای کیم
کوک:با شنیدن اسم طرف گوشی قطع کردم نیشخند زدم چه سرنوشتی داری کیم یونا
بچه ها از اینجا تازه داستان شروع میشه
اگه بد مینویسم بهم بگید دبگا ننویسم 😢
- ۳.۵k
- ۰۶ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط