دانش آموز جدید پارت ۹
دانش آموز جدید پارت ۹
خانم کوان با اخم که از اول تا االن روی ابرو هاش بود و قصد رفتن نداشت و لحن خسته و
کمی عصبی گفت
کوان: چشم...فردا ی نوبت دکتر اعصاب میگرم لوکیشنش هم برا همتون میفرستم...حتماً
بیاید...فعالً
و رفت و درو پشت سرش محکم بست و این نشون از عصبانیت بیش از حدش رو میداد.
به نیم رخ یونگی ی نگاه انداختم. اخماش هنوز همون جور توی هم بود...و جدا از
اخماش...چشماش هم قرمز بود...و خیس...انگار ی بغض توی گلوش گیر کرده بود و
نمتونست هیچ جوره تکونش بده. نه میتونست آزادش کنه نه توان از بین بردنشو داشت.
دستاش رو محکم توی هم گره زده بود. طوری که رگای دستش زده بودن بیرون و
انگشتاش از شدت فشار قرمز و سفید شده بودن...آروم دستمو روی دستاش گذاشتم تا یکم
آرومش کنم. ولی گره دستاشو محکم تر کرد. صورتشو اصال تکون نداد و توی همون حالت
موند. نمیدونستم فکری که به سرم زد درست بود یا نه ولی حداقل باید یونگی رو از معلما
دور میکردم تا یکم راحت تر باشه
_ آقای لی...تا پدرم میرسه منو یونگی با هم میریم توی کالس تا وسایلشو جمع کنه و
همونجا منتظر میمونیم
آقای لی تو همون حالت جوابمو داد
لی: ی وقت خواست فرار کنه منهدمش کن...میتونید برید
_ خیلی ممنون
و از جاش بلند شدم و مچ دست یونگی رو گرفتم و مجبورش کردم بلند شه. جای دستمو
از مچ به دستش انتقال دادم و دستشو محکم گرفتم و دنبال خودم کشوندم. از دفتر زدیم
بیرون و به سمت کالسمون رفتیم. وقتی رفتیم داخل کالس دستشو ول کردم و درو محکم
بستم و اونو قفل کردم و بهش تکیه دادم و نفس راحتی کشیدم. یونگی هنوز همون جایی که
دستشو ول کردم وایساده بود. پشتش به من بود و نمیتونستم صورتشو ببینم. آروم رفتم
جلوش وایسادم. سرشو انداخته بود پایین. ولی به لطف قد کوتاهم و قد بلند اون میتونستم
صورتشو ببینم. بالخره بغض ترکیده بود. اشکاش مثل آبشار میریختن پایین و لب پایینش رو
گاز گرفته بود که صدایی از دهنش خارج نشه. نه میدونستم پدرش کیه نه میدونستم مادرش
کیه. اصال خواهر یا برادر داره یا نه. اصال خونه داره یا نه
فقط تنها چیزی که ازش میدونستم اینه که االن غرور و شخصیتش جلوی اون همه آدم
خورد و خاکشیر شده. خدا میدونه قبل از اینکه من بیام چه حرفایی بهش زدن. از آقای لی
خانم کوان با اخم که از اول تا االن روی ابرو هاش بود و قصد رفتن نداشت و لحن خسته و
کمی عصبی گفت
کوان: چشم...فردا ی نوبت دکتر اعصاب میگرم لوکیشنش هم برا همتون میفرستم...حتماً
بیاید...فعالً
و رفت و درو پشت سرش محکم بست و این نشون از عصبانیت بیش از حدش رو میداد.
به نیم رخ یونگی ی نگاه انداختم. اخماش هنوز همون جور توی هم بود...و جدا از
اخماش...چشماش هم قرمز بود...و خیس...انگار ی بغض توی گلوش گیر کرده بود و
نمتونست هیچ جوره تکونش بده. نه میتونست آزادش کنه نه توان از بین بردنشو داشت.
دستاش رو محکم توی هم گره زده بود. طوری که رگای دستش زده بودن بیرون و
انگشتاش از شدت فشار قرمز و سفید شده بودن...آروم دستمو روی دستاش گذاشتم تا یکم
آرومش کنم. ولی گره دستاشو محکم تر کرد. صورتشو اصال تکون نداد و توی همون حالت
موند. نمیدونستم فکری که به سرم زد درست بود یا نه ولی حداقل باید یونگی رو از معلما
دور میکردم تا یکم راحت تر باشه
_ آقای لی...تا پدرم میرسه منو یونگی با هم میریم توی کالس تا وسایلشو جمع کنه و
همونجا منتظر میمونیم
آقای لی تو همون حالت جوابمو داد
لی: ی وقت خواست فرار کنه منهدمش کن...میتونید برید
_ خیلی ممنون
و از جاش بلند شدم و مچ دست یونگی رو گرفتم و مجبورش کردم بلند شه. جای دستمو
از مچ به دستش انتقال دادم و دستشو محکم گرفتم و دنبال خودم کشوندم. از دفتر زدیم
بیرون و به سمت کالسمون رفتیم. وقتی رفتیم داخل کالس دستشو ول کردم و درو محکم
بستم و اونو قفل کردم و بهش تکیه دادم و نفس راحتی کشیدم. یونگی هنوز همون جایی که
دستشو ول کردم وایساده بود. پشتش به من بود و نمیتونستم صورتشو ببینم. آروم رفتم
جلوش وایسادم. سرشو انداخته بود پایین. ولی به لطف قد کوتاهم و قد بلند اون میتونستم
صورتشو ببینم. بالخره بغض ترکیده بود. اشکاش مثل آبشار میریختن پایین و لب پایینش رو
گاز گرفته بود که صدایی از دهنش خارج نشه. نه میدونستم پدرش کیه نه میدونستم مادرش
کیه. اصال خواهر یا برادر داره یا نه. اصال خونه داره یا نه
فقط تنها چیزی که ازش میدونستم اینه که االن غرور و شخصیتش جلوی اون همه آدم
خورد و خاکشیر شده. خدا میدونه قبل از اینکه من بیام چه حرفایی بهش زدن. از آقای لی
- ۳.۰k
- ۰۶ خرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط