عشق تدیجی
عشق تدیجی
پارت25
ویوا.ت
بعد دانشگاه سمت شرکت حرکت کردم
وارد شرکت شدم مثل همیشه داشتن پچ پچ میکردن رفتم سوار اسانسور شدم و وارد طبقه ریاست شدم وارد اتاقم شدم لینا(منشیش)وار شد و ازدواجم رو تبریک گفت بعد کلی کار کردن یک مسیج برام اومد :
/سلام خانم کیم اگه دوست داری برای اخرین بار jkرو ببینی بیا به *********اونجا میبینمت/
کوک نه نه امکان نداره
ویو کوک
داشتم تو شرکت کا میکردم که یهو یک مسیج برام اومد
/سلام jk اگه دوست داری زنتو برای اخرین بار ببینی بیا به ادرس********اونجا میبینمت/
ویو نویسنده
دخترک و پسرک بعد از متوجه شدن اینکه عشقشان در خطر است دیوانه شدند بدو بدو از دفترهایشان خارج شدند و به سمت ماشین رفتند ؛ هیچکس نمیدانست در دل این دو عاشق چه میگذرد دلشان خون بود برای یکدیگر اما از این موضوع خبر نداشتن که این یک تله است انها ندانسته به سمت ان ادرس رفتند بدون اینکه بدانند کی پشت این ماجراست
(احساس میکنم شاعر شدم حیح😂)
ویو ا.ت
رسیدم به اون ادرس یک کارخونه متروکه بود وقتی واردش شدم روبه روم کک رو دیدم اونم مثل من گیج شده بود بدو بدو سمت اومد و منو محکم بغل کرد منم متقابلا بغلش کردم که از پشت کوک یه صدایی اومد اون..........امکان نداره........بابای هیونسو بود
اون با بابام دشمنی داشت و همیشه میخواست من با هیونسو ازدواج کنم ولی الان کوک شوهرم بود پس اومده انتقام بگیره
در حالی که نزدیک میومد دست میزد👏👏
که گفت:به به عاشق و معشوق رو کشوندیم اینجا
با تعجب به سمتش برگشیتیم یهو تفنگش رو از کمرش در اورد و ادامه داد:باید ترو هم توی اون جنگل میکشتم
هیچی از حرفاش نمیفهمیده گیج بهش نگاه میکردم کوک جلوم اود تا اگه کاری کرد اتفاقی برای من نیوفته
دوباره ادامه داد:درست مثل وقتی که خانوادتو برده خودم کردم و پدرت رو تیکه تیکه کردم و به خورد سگام دادم
نمیدونم کی چشمام شروع به باریدن کرده بود اون....اون....پردمو کشته بود نه کوک اما......اما.....چرا؟
کلی سوال تو ذهنم بود
دوباره ادامه داد:میدونی مادرو خواهرت رو فروختم به خارج و زیرخوابه یع فرد معروف کردم
اون.......اون......الان چیگفت.......مادرم....لیا.....چطور تونسته
ادامه داد:و برادرت اون رو وسط یک جنگل انداختم نمیدونم چه اتفاقی براش افتاد ولی حتما تا الان مرده
بدنم شروع به لرزیدن کرد کوک با خشم و یک نیشخند بهش نگاه کرد
و بلند داد زد:پیت بیا داخل
کلی ادم ریخت داخل اون کارخونه و کوک از کمرش تفنگشو برداشت بابا هیونسو هم کم نیاورد ادام رو صدا کرد همه ریخت داخل که گفت:اووووو جونگکوک بهتره به ادمات بگی برن چون ممکنه اتفاقی برای ا.ت بیوفته
متوجه تغییر حالت چهره کوک شدم اشاره کرد که برن ادامای اون عوضی هم رفتن دوباره تنها شدیم .....
پارت25
ویوا.ت
بعد دانشگاه سمت شرکت حرکت کردم
وارد شرکت شدم مثل همیشه داشتن پچ پچ میکردن رفتم سوار اسانسور شدم و وارد طبقه ریاست شدم وارد اتاقم شدم لینا(منشیش)وار شد و ازدواجم رو تبریک گفت بعد کلی کار کردن یک مسیج برام اومد :
/سلام خانم کیم اگه دوست داری برای اخرین بار jkرو ببینی بیا به *********اونجا میبینمت/
کوک نه نه امکان نداره
ویو کوک
داشتم تو شرکت کا میکردم که یهو یک مسیج برام اومد
/سلام jk اگه دوست داری زنتو برای اخرین بار ببینی بیا به ادرس********اونجا میبینمت/
ویو نویسنده
دخترک و پسرک بعد از متوجه شدن اینکه عشقشان در خطر است دیوانه شدند بدو بدو از دفترهایشان خارج شدند و به سمت ماشین رفتند ؛ هیچکس نمیدانست در دل این دو عاشق چه میگذرد دلشان خون بود برای یکدیگر اما از این موضوع خبر نداشتن که این یک تله است انها ندانسته به سمت ان ادرس رفتند بدون اینکه بدانند کی پشت این ماجراست
(احساس میکنم شاعر شدم حیح😂)
ویو ا.ت
رسیدم به اون ادرس یک کارخونه متروکه بود وقتی واردش شدم روبه روم کک رو دیدم اونم مثل من گیج شده بود بدو بدو سمت اومد و منو محکم بغل کرد منم متقابلا بغلش کردم که از پشت کوک یه صدایی اومد اون..........امکان نداره........بابای هیونسو بود
اون با بابام دشمنی داشت و همیشه میخواست من با هیونسو ازدواج کنم ولی الان کوک شوهرم بود پس اومده انتقام بگیره
در حالی که نزدیک میومد دست میزد👏👏
که گفت:به به عاشق و معشوق رو کشوندیم اینجا
با تعجب به سمتش برگشیتیم یهو تفنگش رو از کمرش در اورد و ادامه داد:باید ترو هم توی اون جنگل میکشتم
هیچی از حرفاش نمیفهمیده گیج بهش نگاه میکردم کوک جلوم اود تا اگه کاری کرد اتفاقی برای من نیوفته
دوباره ادامه داد:درست مثل وقتی که خانوادتو برده خودم کردم و پدرت رو تیکه تیکه کردم و به خورد سگام دادم
نمیدونم کی چشمام شروع به باریدن کرده بود اون....اون....پردمو کشته بود نه کوک اما......اما.....چرا؟
کلی سوال تو ذهنم بود
دوباره ادامه داد:میدونی مادرو خواهرت رو فروختم به خارج و زیرخوابه یع فرد معروف کردم
اون.......اون......الان چیگفت.......مادرم....لیا.....چطور تونسته
ادامه داد:و برادرت اون رو وسط یک جنگل انداختم نمیدونم چه اتفاقی براش افتاد ولی حتما تا الان مرده
بدنم شروع به لرزیدن کرد کوک با خشم و یک نیشخند بهش نگاه کرد
و بلند داد زد:پیت بیا داخل
کلی ادم ریخت داخل اون کارخونه و کوک از کمرش تفنگشو برداشت بابا هیونسو هم کم نیاورد ادام رو صدا کرد همه ریخت داخل که گفت:اووووو جونگکوک بهتره به ادمات بگی برن چون ممکنه اتفاقی برای ا.ت بیوفته
متوجه تغییر حالت چهره کوک شدم اشاره کرد که برن ادامای اون عوضی هم رفتن دوباره تنها شدیم .....
۳.۱k
۰۹ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.