شیطان تاریکی

شیطان تاریکی 😈
پارت ۳
این داستان: مرگ دکتر اگمن😏
از زبان؛ دکتر اگمن
من داشتم در اسمون با سفینم پرواز میکردم داشتم عشق! میکردم
من؛ سونیک پونی افتاد از دستم خیالم راحت شد دیدیریدیدهدهخخخالغللل
یهو صدای یه خنده ی شیطانی شنیدم و ساکت موندم و دور و برو با سفینه نگاه کردم
یهو پشت سرم انگار سونیک رو دیدم! ولی انگار یکم فرق داشت...
با سفینم با سرعت بالا رفتم ولی اون لعنتی حتی از سونیک هم سریع تره!
یهو اون با دستای تیزش سفینم رو توقف کرد!
(سونیک ای اکس ای)؛ کجا با این عجله .... ایییگمنننن؟! *اون با صدای خیلی ترسناک اینو گفت اسم منو(اگمن)رو با لهن عجیبی گفت!
من چیزی نگفتم و از سفینه پریدم پایین و دویدم و ازش دور شدم
بعد یهو اون ای اکس ای بازم خندید ولی ناپدید شد...
من به یه خونه ی کهنه رسیدم و یه تابلو دیدم که نوشته؛ «ورود ممنوع» ولی با یه خون انگار نوشته بود
من به اون اخطار اهمیت ندادم و رفتم داخل
دیدم همه جا از اون چراغ های اتیشی هست رو دیوار ها و دیوار بنفش عجیبیه و زمین مثل شرطرنج یه بلوک سفیده و یکی دیگه کناریش سیاه
سرم با اون زمین یکم گیج رفت وقتی که داشتم میدویدم
به پله ی طولانی رسیدم یه نفس عمیق کشیدم و رفتم پایین پله ها
یهو تا به سر پایین پله ی اول رسیدم دیدم اتیش ها ابی شد و دیوار خونی شد ولی زمین تغییر نکرد....
به رفتن ادامه دادم
به پله ی دوم رسیدم این یکی طولانی تر بود
بازم رفتم ازش پایین
یهو تا به پایین پله ی این پله ی دوم رسیدم صدای خنده ی شیطانی اومد و اتیش ها خاموش شد و دیوار ها تا حدی خونی شدن که انگار دیگه رنگ نداره ولی هنوز زمین با این تاریکی معلومه
به ارومی به راه رفتن ولی بی صدا ادامه دادم
از زبان؛ سونیک ای اکس ای
من الان پشت اگمن هستم و اماده ی حمله هستم
بعد چند قدم یهو خندیدم و اگمن مثل احمق ها به من نگاه کرد
اول خودمو شبیه سونیک نشون دادم بعد یهو خودمو خیلی ترسناک کردم!
اگمن نفسش بند اومد کم مونده بود سکته کنه و من دوباره خندیدم
من: چی شد؟ میترسی؟ چه قدر ترسووو تو که خیلی شجاع بودی تا الان~
اگمن خشکش زد تکون نخورد
بعد چند ثانیه اون یه اسلحه سمت من گرفت
اگمن: برو عقب ای موجود حرامزاده!
اگمن به سرم شلیک کرد ولی چیزیم نشد و سرم زودی جای شلیک از، سرم رفت و دوباره خندیدم
من؛ اوهههه فک کردی میتونی منو بکشی
من اگمنو بلند کردم و سمت بالا گرفتش و پایین کمرش و بالای کمرش رو محکم گرفتم
من؛ من...
بیشتر محکم اگمن رو گفتم
من؛ خدامممم!
بعد اونو نصف کردم و کلی خون ازش جاری شد و بعد چند ثانیه پرتش کردم رو زمین
ادامه دارد....
نویسنده؛ الان من این رمان رو با گشنگی ی زیاد که داره منو میسوزنه نوشتم....
دیدگاه ها (۰)

یهو دلم خواس یه رمان جدید بزارم ک قراره بزارم الان شاید

عشقی زیر باران💗🌦پارت اول 💘قبل شروع داستان 🎞؛ امید وارم این ر...

عشقی ز زیبا و درخشانفصل دوم پارت سوماز زبان نویسندهصبح زود.....

عشقی ز زیبا و درخشانفصل دوم پارت دوماز زبان نویسنده سونیک و ...

نجات پروانه 🖤🦋پارت ۳که یهو یکی اومد داخل درو بست رومو برگردو...

رمان فیک پارت 13نشنیدم پس 3قدم رفتم جلو که یهو یه بشکن زدو گ...

𝐌𝐲 𝐛𝐫𝐨𝐭𝐡𝐞𝐫'𝐬 𝐟𝐫𝐢𝐞𝐧𝐝_𝐏𝐚𝐫𝐭⁴ می خوام وقتی رفتیم خونه ازش تشکر ک...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط