دلم صبحی می خواهد آفتابی ،
دلم صبحی می خواهد آفتابی ،
هوایی تمیز ، آسمانی آبی ، شهری پر از لبخند
و مردمانی که کلاه از سر برمیدارند
و به یکدیگر احترام و امید تعارف می کنند ...
دلم انسانیتی شفاف می خواهد
و انسانی منهای خودخواهی
که از خودگذشتگی را با خودکم بینی اشتباه نگیرد ،
که اشتباه را درس کند ، نه تکرار ...
دلم تکرار بی انتهای آغوش می خواهد
بوسه و مردان و زنانی دست در دست ،
پا به پا و دل هایی پشتِ هم ، نه پشت به هم ...
دلم کودکانی می خواهد
بی ترس از رها شدن ، بی محرومیت
بی جراحتی بر جسم و روان ...
کودکانی که \" کار \" را فقط مشق شب کنند
و دیوار های شهر را پر از نقاشی های بی دغدغه ...
دلم دختران و پسرانی می خواهد که بیش از معجزه ، به عشق معتقدند
و به جای انتظار ، مشغول زندگی اند
و به جای گله از دنیا ، در حال درک هستی ...
شهر من باوری تازه می خواهد
به دور از غضب و انتقاد ، به دور از رقابت ،
به دور از فریاد و دشنام و انتقام ...
شهر من سیاست نمی خواهد ،
سواد می خواهد ...
شهر من فرهنگ دارد ، یادآوری می خواهد
شهر من امانت است امانتداری می خواهد
شهر خاکستری من ، رنگهای زنده می خواهد
و ساختمان هایی با پنجره هایی رو به آگاهی
و زیر بنایی از اعتماد
و میدان هایی به شکل اتحاد ،
با درختان و حیوانات و کودکانی که
احساس امنیت کنند
و شهروندانی که ایمانشان را دوباره
بازپس بگیرند ...
چه کسی جز من ، مرا باور می کند ؟!
در این روزگار بی قیدی ها ،
چه کسی دست هایش را در باغچه انصاف
سبز می کند ؟
هوایی تمیز ، آسمانی آبی ، شهری پر از لبخند
و مردمانی که کلاه از سر برمیدارند
و به یکدیگر احترام و امید تعارف می کنند ...
دلم انسانیتی شفاف می خواهد
و انسانی منهای خودخواهی
که از خودگذشتگی را با خودکم بینی اشتباه نگیرد ،
که اشتباه را درس کند ، نه تکرار ...
دلم تکرار بی انتهای آغوش می خواهد
بوسه و مردان و زنانی دست در دست ،
پا به پا و دل هایی پشتِ هم ، نه پشت به هم ...
دلم کودکانی می خواهد
بی ترس از رها شدن ، بی محرومیت
بی جراحتی بر جسم و روان ...
کودکانی که \" کار \" را فقط مشق شب کنند
و دیوار های شهر را پر از نقاشی های بی دغدغه ...
دلم دختران و پسرانی می خواهد که بیش از معجزه ، به عشق معتقدند
و به جای انتظار ، مشغول زندگی اند
و به جای گله از دنیا ، در حال درک هستی ...
شهر من باوری تازه می خواهد
به دور از غضب و انتقاد ، به دور از رقابت ،
به دور از فریاد و دشنام و انتقام ...
شهر من سیاست نمی خواهد ،
سواد می خواهد ...
شهر من فرهنگ دارد ، یادآوری می خواهد
شهر من امانت است امانتداری می خواهد
شهر خاکستری من ، رنگهای زنده می خواهد
و ساختمان هایی با پنجره هایی رو به آگاهی
و زیر بنایی از اعتماد
و میدان هایی به شکل اتحاد ،
با درختان و حیوانات و کودکانی که
احساس امنیت کنند
و شهروندانی که ایمانشان را دوباره
بازپس بگیرند ...
چه کسی جز من ، مرا باور می کند ؟!
در این روزگار بی قیدی ها ،
چه کسی دست هایش را در باغچه انصاف
سبز می کند ؟
۱.۷k
۱۴ بهمن ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.