پسر داییم دستم را کشید و با هم دویدیم سر کوچه که رسیدیم

🕊پسر داییم دستم را کشید و با هم دویدیم. سر کوچه که رسیدیم، ایستادم. چشمانم از تعجب گرد شد. ماشین های مختلف، جیب و پاترول های زردرنگ کمیته کنار و روبروی خانه مان در کوچه ایستاده بودند. جمعیت زیادی هم در کوچه جمع شده بودند. صدای تکبیر و صلوات شان در کوچه طنین انداخته بود.

🕊قصابی گوسفندی را پیش پای مردی لاغر و سبزه رو که سر و صورتش بی مو بود بر زمین زد و ذبح کرد. حلقه های گل بود که به گردنش آویخته می شد.هرکس به طرفش می آمد، سر و رویش را می‌بوسید صادق گفت : این پدر است. مردم او را با سلام و صلوات داخل منزل بردند کوچک و بزرگ به دنبالش داخل رفتند.

🕊بیرون خانه ایستاده بودم و مات و مبهوت به مردم نگاه می‌کردم. تاکسی، کنار در حیاط ایستاد و مادر و دایی حبیب که به تهران رفته بودند، از آن پیاده شدند. با دیدن ماشین های به صف ایستاده و مردمی که بیرون و داخل حیاط بودند، مطمئن شدم که پدرم برگشته است.

🕊وقتی مادرم داخل اتاق رفت و در مقابلش مرد لاغر و پژمرده، با صورت استخوانی و چشمان گود افتاده بی ریش سر بی مو را دید، جیغ زد و بی حال بر زمین نشست. نزدیک بود از هوش برود شروع به گریه کرد. باورش نمی شد که پدرم برگشته است.

#ملاصالح
#اسارت
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
دیدگاه ها (۱)

🕊بیشتر مأموریت ها به کشورهای حاشیه خلیج فارس و آشنایی با گرو...

🕊کتاب ملاصالح روایت پرشوری است از زندگی و خاطرت آزاده سرافرا...

♥️♥️سوره ی غم می رسد ، آیات مریم می رسدعطر سیب و بوی اسپند م...

🕊خیلی‌ها هنوز خوابیده و مثل پرستو ها سر در بالهای خود فرو بر...

ترسناک ترین خاطره ی من

#پیرمرد ی تمام عمرش را بین #بازار و #کوچه سر می کردهرکسی بار...

پیر مردی تمام عمرش را بین بازاروکوچه سر می کردهرکسی بار در د...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط