ضیافت

ضیافت...


بانوی من....
میان صخره و سنگ
بازوانش را برافراشت
پیراهن صورتی اش را برداشت
عریان سوی من آمد.
از ته دریا نگاهش می کردم
انگار هزار ماهی شهوت
لبانش را صیقل می زدند.
وسینه هاش فانوس بود
برای گمشدگان و دزدان دریا!.....
ما غروب را جای دگمه های گمشده
رو پیراهن هم می دوختیم!...
وقتی سر نترس من
برای سفر کشتی با تو درد می کند
حالا هی بگو!......غرق می شویم.
بانوی من.....
دست در موهای رها کرده
رو بازوان
سکان را محکم بگیر....
ته دریا ستاره های وامانده ی شب
ما را منتظرند.
تقصیر دست بی دست و پای من نیست
که دور گردن تو حلقه می خورد
آواره تر از منی!....
دیدگاه ها (۱)

مغرورِ عاشق..تو را همدم شبانه های خود می دانم تو را آنقدر در...

وقتی چیزی در حال تمام شدن باشد،عزیز می‌شود ...*یک لحظه آفتاب...

ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﺭﻓﺘﻪﺑﻪ ﭼﻮﺏ کبریتهای ﺳﻮﺧﺘﻪ می‌مانندﻫﺮﮐﺎﺭﯼ می خواهی ﺑﮑﻦ...

اگه چشماتو باز میکردی میفهمیدی!من به هیچکس اهمیت نمیدادماما ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط