راستش هول میشوم وقتی ب عکس هایت نگاه میکنم... چشمانت مرا
راستش هول میشوم وقتی ب عکس هایت نگاه میکنم... چشمانت مرا درگیر خود میکند سعی میکنم نگاهم را بدزدم..... نمیدانی پهنای شانه ات با من چه میکند.... و آن دست های پراز مهر.. امروز کمی غمگین بنظر میرسد زندگی... هیچ نمیخواهم بگویم.. همین سکوت ک در حنجره میماند انگار داغش کمتر است... ده روز از تمام کابوس نبودنت گذشت،چقدر فکر میکردم همان روز های اول میمیرم... اما هیچ کس نمی داند درد دوری از مردن بیشتر است...دلم میخواهد بمیرم و این درد هارا حس نکنم، تنهایی آدم را قوی میکند! در برابر همه چیز.... تازه یاد حرف رفیق چندساله ام می افتم که می گفت زندگی مثل بازی کودکانه نیست برای پیش آمد ها کمی قوی باش! از کجا می دانست آینده ام اینگونه پراز تنهاییست ؟ نمیدانم.... اما رفیق حرفت را باید طلا گرفت... الان کجایی؟ کجایی رفیق من قوی شده ام ،از این چهل روز ها زیاد گذرانده ام مثل دوره های درسی و درهمه با نمره ی بالا پاس شده ام..... کجایی رفیق؟ کمی دلم با تو بودن میخواهد... از هیچ کس دلگیر نیستم فقط دلم میخواهد بزنم به یک جاده و بروم ب ناکجا آباد! جایی که حتی معشوقم هم نداند! دلم میخواهد دنیا را برایم زیر و رو کند و من درکنار پنجره چایی بخورم و منتظر شوم که چه کسی اول مرا پیدا میکند؟ میدانی چه میگویم رفیق؟ دله آدم گاهی میگیرد . و در منجلاب افکارش غرق میشود... اما رفتن از اینجا انتخاب بچه گانه ایست.! همین سرگرمی با کلمات بهتراست...بهتر است از هزار حرف نگفته و گله و دلتنگی و تنهایی و غم و نمیدانم هزار کوفت و خوره ی دیگر !!! همین نوشتن انگار بیشتر دلم را آرام میکند... آخرش هم آدم این همه کلمه می آید و مینشیند و با هم کیک و دو فنجان چای میخوریم..او از درد های جملات من میگوید و من از تنهایی هایم.......
#دخترافتاب#
#دخترافتاب#
۱۲.۱k
۱۳ شهریور ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.