مرگ هم میتواند خوب باشد
مرگ هم میتواند خوب باشد...
وقتی شنیدن صدایت محدود میشود....
وقتی متهم یک جرم میشوم...
وقتی ادم بد قصه که دست اخر مغلوب میشود منم....
مرگ هم میتواند خوب باشد وقتی...
وقتی راه فراری از حس های متناقض درونم ندارم....
وقتی رفیقم میگوید تو الکی خودت را زیادی دپرس میکنی! بیخیال باش...... تــــو... رفیق چه میدانی؟ چه میدانی از حالم؟ گوشیم چند روز است خاموش است و تو حتی نمیفهمی.... تو هیچ نمیدانی ... انتظاری هم نیست هرکس سرگرم دنیای خودش است...
هرکس دنیایی دارد میدانم! میفهمم....
و راستش این همان مشگل همیشگی ماست... تازگی ها فهمیدم با عشق نمیشود دو دنیای متفاوت را یکی کرد.... نمیشود مثلا طرفت را یک کیسه بدهی بگویی تمام ان چیز هایی که دوست ندارم بریز دور!!! و راحت بشینی چایی ات را بخوری....
فهمیده ام نمیشود با عشق تا ابد بی دردسر زندگی کرد.... اتفاقا ان هایی که عاشق اند سخت تر زندگی میکنند... چون دنیا همیشه در حال امتحان کردن ان هاست مثل شاگرد اخر مدرسه که همیشه معلم درحال ازمودن اوست...
فهمیدی رفـــیق؟ نمیشود ندانسته از درد های کسی قضاوت کرد...
که فلانی همه اش کارش شده گریه زاری... همیشه که همینطور نیست... شادی هم می اید... روز های خوش هم میاید کمتر ده بیست روز مانده روز های خوب هم می اید... روز خوب مثل همین روز سالگرد ازدواجـــمان....
چه روزی بود ان روز... مـــهدی جـــان یادت هست؟ که تمام ذوقمان شده بود یک دست کت و شلوار قهوه ای و لباس سفید....؟ یادت هست چقدر عقدمان قشنگ بود؟
و قول هایی که بمهم دادیم؟ یادت هست...
هیچ وقت تنها نشویم بجز مرگ که ان هم سرنوشتیست مثل همین باهم بودنمان........
و چقدر تنها شده ایم این روز ها...
میدانی فهمیده ام چاشنی خود خواهی را باید از زندگیمان حذف کنیم... تمام طعم تلخ این روزها همه اش بخاطر طعم تلخ همان چاشنی خودخواهیست که قرمه سبزیه زندگیمان را خراب کرده.....
باهم این چاشنی را حذف میکنیم...
فقط...
اگر...
تو بخواهی.....
#دختر افتاب#
وقتی شنیدن صدایت محدود میشود....
وقتی متهم یک جرم میشوم...
وقتی ادم بد قصه که دست اخر مغلوب میشود منم....
مرگ هم میتواند خوب باشد وقتی...
وقتی راه فراری از حس های متناقض درونم ندارم....
وقتی رفیقم میگوید تو الکی خودت را زیادی دپرس میکنی! بیخیال باش...... تــــو... رفیق چه میدانی؟ چه میدانی از حالم؟ گوشیم چند روز است خاموش است و تو حتی نمیفهمی.... تو هیچ نمیدانی ... انتظاری هم نیست هرکس سرگرم دنیای خودش است...
هرکس دنیایی دارد میدانم! میفهمم....
و راستش این همان مشگل همیشگی ماست... تازگی ها فهمیدم با عشق نمیشود دو دنیای متفاوت را یکی کرد.... نمیشود مثلا طرفت را یک کیسه بدهی بگویی تمام ان چیز هایی که دوست ندارم بریز دور!!! و راحت بشینی چایی ات را بخوری....
فهمیده ام نمیشود با عشق تا ابد بی دردسر زندگی کرد.... اتفاقا ان هایی که عاشق اند سخت تر زندگی میکنند... چون دنیا همیشه در حال امتحان کردن ان هاست مثل شاگرد اخر مدرسه که همیشه معلم درحال ازمودن اوست...
فهمیدی رفـــیق؟ نمیشود ندانسته از درد های کسی قضاوت کرد...
که فلانی همه اش کارش شده گریه زاری... همیشه که همینطور نیست... شادی هم می اید... روز های خوش هم میاید کمتر ده بیست روز مانده روز های خوب هم می اید... روز خوب مثل همین روز سالگرد ازدواجـــمان....
چه روزی بود ان روز... مـــهدی جـــان یادت هست؟ که تمام ذوقمان شده بود یک دست کت و شلوار قهوه ای و لباس سفید....؟ یادت هست چقدر عقدمان قشنگ بود؟
و قول هایی که بمهم دادیم؟ یادت هست...
هیچ وقت تنها نشویم بجز مرگ که ان هم سرنوشتیست مثل همین باهم بودنمان........
و چقدر تنها شده ایم این روز ها...
میدانی فهمیده ام چاشنی خود خواهی را باید از زندگیمان حذف کنیم... تمام طعم تلخ این روزها همه اش بخاطر طعم تلخ همان چاشنی خودخواهیست که قرمه سبزیه زندگیمان را خراب کرده.....
باهم این چاشنی را حذف میکنیم...
فقط...
اگر...
تو بخواهی.....
#دختر افتاب#
- ۷.۳k
- ۱۳ شهریور ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط