روایت پیمان عارف

روایت پیمان عارف
به او گفتم فقط عزرائیل را سراغم نفرست

پیمان عارف، فعال دانشجویی و از زندانیان سیاسی ایران، از تجربه مواجهه خود با سعید مرتضوی برای رادیو زمانه نوشته است: «سال ۸۲ را به خاطر داری؟ تازه دادستان شده بودی و سلول‌های دو-‌الف و ۲۰۹ برایت چونان حیات خلوت خانه‌ات بود. به یاد داری که خودت وارد سلول بازجویی‌ام شدی و با لهجه یزدی‌ات گفتی: «اگر با کارشناست همکاری نکنی می‌دهم تعزیرت کنند؟»

پیمان عارف: یادت می‌آید گفتم: «تعزیرت می‌کنند» را نمی‌فهمم و گفتی کابل می‌دانی چیست؟ و با خنده‌ای شیطانی من جوان ۲۰ و چند ساله آن روز را به عزرائیل (اشاره به یکی از بازجویان اوین) سپردی و رفتی؟

یادت می‌آید صفایی فراهانی و احتمالا شاید ابوترابی هم، دو پای‌شان را در یک کفش کرده بودند که من و مهدی شیرزاد و عبدالله مومنی را ببینند و تو آن روز عصر دستور دادی که ما را از دو-الف خارج کنند و به حیاط پشتی سومش ببرند تا مبادا اگر اصرار به بازدید کردند ما را نشان‌شان بدهی و وقتی صفایی فراهانی (به خواهش محسن آرمین یا شاید هم عبدالله رمضان‌زاده) تا ساعت ۱۱شب نشست که امشب بدون دیدن این‌ها نمی‌روم، شبانگاهان مرا از سلولم در وسط حیاط دو-الف به دیدنت آوردند. نیم ساعت آنجا با من حرف زدی و روح جوان و خام و البته خسته از دو ماه انفرادی تابوتی‌ام را فریب دادی که «پیش صفایی هیچ نگو! نه از کتک خوردنت، نه از شکنجه شدنت و نه از اقدام به خودکشی‌ات.»

یادت هست خیلی حساس و شکننده شده بودم. پیش تو گریستم و گفتم آقای مرتضوی فقط عزرائیل را سراغم نفرست. هر کاری می‌خواهی می‌کنم ولی اگر آن دنیایی و خدایی هست رهایت نخواهم کرد. خندیدی و گفتی حالا آن دنیا را چه کسی دیده است؟ یادت هست گفتمت: خداوندی که من این روزها در سلول انفرادی می‌بینمش کارت را به آن دنیا وانمی‌گذارد؟

یادت می‌آید دستور داده بودی بند عمومی‌ اندرزگاه یک اوین را خالی کرده بودند تا من و سعید قاسمی‌نژاد و مجتبی نجفی را از سلول تابوتی دو-الف برای نیم ساعت بدانجا آوردند تا تو صفایی فراهانی و ابوترابی را آنجا بیاوری و ما را نشان دهی و بگویی که اینها اینجا هستند نه در سلول انفرادی! یادت هست گفتم خداوند کارت را به آن دنیا وانمی‌گذارد؟

یادت هست چگونه آن شب که عزرائیل نزدیکی‌های صبح بالاخره جانم را شکست و روحم را خرد کرد و اعتراف سناریویی که می‌خواست ستاند و برای همیشه شرمسار فاطمه حقیقت‌جویم نمود، چه سان صبح فردایش خوشحال آمدی و تمرین اعترافم دادی؟ می‌دانی تا چند وقت بعد از آزادی از دو-الف داروی آرام‌بخش می‌خوردم؟

یادت هست بعد از اقدام به خودکشی‌ام از شدت درد وجدان به دلیل تن دادن به یک سناریوی اعتراف سراسر دروغ، در طبقه دهم بیمارستان بقیه الله به دیدنم آمدی و گفتی که «دروغ بوده که بوده! تو فکر می‌کنی که دروغ بوده. کارشناست و من می‌دانیم که تمام آن مطالب درست بوده! تو اعتراف نمی‌کردی، یکی دیگر اعتراف می‌کرد، فرقی نمی‌کرد!» و من گفتم خدا لعنتت کند که آن معاونت، «ارجمندی» به من بسته شده بر تخت بیمارستان حمله کرد و کشیده بر گوشم خواباند؟ یادت هست آیا؟........
دیدگاه ها (۳)

تو را گم می کنم هر روز و پیدا میکنم هر شببدینسان خوابها را ب...

باید خداحافظی کرداز همه آنهایی که دوست داشتنِ بی‌ شائبه را ن...

این روزهاهـوا خیلے غبار آلـود استگـرگ را از سگ نمی توان تشخی...

همان روز‌های اولباید روی ماهت را می‌‌بوسیدمخداحافظی می‌‌کردم...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط