داستانک همسر صبورم
✍ همسر صبورم
💞زهرا و رضا مدتی بود ازدواج کرده بودند. خانه ای نداشتند. در خانه مادر شوهر زندگی می کردند. گاهی اوقات زهرا برای درست کردن غذا از مادر شوهر مواد غذایی را که نداشت، می گرفت. او هر روز با نیش و کنایه های خواهر شوهر و مادر شوهر رو به رو می شد.
یک روز مادر شوهر به زهرا گفت: خسته شدم یا باید به شما خانه بدهم یا باید کمبود وسایلتان را جبران کنم. از کجا بیاورم؟ اوضاع اقتصادی سخت است. من هم باید داشته باشم ؟ اگر شما نبودید می توانستم حداقل این خانه را اجاره بدهم و مقداری از پولش را به زخمم بزنم.
🍀زهرا ناراحت شد. بغضی همراه با گریه او را فرا گرفت. چیزی نگفت. از اتاق مادر شوهر بیرون رفت. وارد اتاق خودشان شد. چند ساعت گذشت. رضا از سر کار برگشت. زهرا را ناراحت و بغض آلود در گوشه اتاق دید . بعد از سلام گفت: خانمم چه اتفاقی افتاده؟ ناراحتی ات را نبینم؟
- زهرا گفت: سلام عزیزم، چیز مهمی نیست. تا شما آبی به دست و رویت بزنی، غذا را حاضر می کنم.
🌺زهرا به آشپزخانه رفت. ظرف غذایی برای مادر شوهر آماده کرد. به در اتاق مادر شوهرش رفت. در زد و گفت:اجازه است مادر؟
مادر شور با تلخ رویی در را باز کرد: باز چی شده؟ چه وسیله دیگری کم داری؟
- مادر برایتان غذا آورده ام.
مادر شوهرش در را باز کرد. با شرم سرش را پایین انداخت. ظرف غذا را گرفت .
- بله مادر حق با شماست. ما باید به فکر جا و کمبود وسایلمان باشیم.
🌸بعد عذر خواهی کرد و به اتاق خودشان رفت. سپس وارد آشپزخانه شد. غذا را در ظرف کشید. مقابل رضا گذاشت. با بسم الله غذا را شروع کردند. رضا مشغول غذا خوردن بود. نگاهی به چهره گرفته و ناراحت زهرا انداخت.
-خانمم چه اتفاقی افتاده؟ باز به من نمی گویی؟
زهرا بلند شد. به طرف آشپزخانه رفت. گفت:آب یادم رفت. بروم بیاورم.
رضا صدایش زد:زهرا جان، چرا چیزی نمی گویی؟
- چیزی نیست سرم درد می کند.
- تو که سردرد نداشتی ؟ چرا سرت درد می کند؟ چرا به من چیزی نگفتی؟
- نه چیزی نیست؟ خستگی و کار زیاد است؟ کمی استراحت کنم خوب می شوم.
- من می دانم اتفاقی افتاده است؟ تا نگویی رهایت نمی کنم؟
🍀زهرا دوست نداشت رضا را ناراحت کند یا اوضاع را خراب تر کند. اما رضا رهایش نمی کرد. مدام می گفت: باید بگویی؟
زهرا مجبور شد ماجرا را بگوید . رضا سرش را پایین انداخت و گفت: خانم گلم، من شرمنده شما و مادرم هستم. اما چه کنم هر چقدر کار می کنم، بیشتر از این نمی شود. زهرا گفت: اشکال ندارد. ناهارت را بخور. خدا بزرگ است.
از آن پس زهرا مراقب بود غذایی درست کند که تمام وسایلش را در خانه داشته باشد و علاوه بر احترام و محبت بیشتر به مادر شوهر، ختم ذکر استغفاری هم گرفت.
🌸چند روز گذشت. دوست رضا به او زنگ زد. گفت: مادر من دو خانه دارد. یکی از آنها را وقف کرده است. برای زن و شوهرهایی که وضع مالی خوبی ندارند. تا مدتی که خانه ای تهیه می کنند، بدون هیچ هزینه ای در اختیار آنها قرار دهد.
رضا باورش نمی شد. از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید. از دوستش تشکر کرد. شیرینی و دو شاخه گل گرفت و به خانه رفت.
زهرا با دیدن شیرینی و دو شاخ گل تعجب کرد.
- به به چه شاخ گل های زیبایی! چه خبره؟
- این برای همسر گل و صبورم. در این مدت خیلی صبر کردی. خیلی گل بودی. من خبر خوبی برایت دارم .
-خبر؟! چه خبری؟
- اول غذا، بعد خبر.
زهرا عجولانه به سمت آشپزخانه رفت. آنچنان در فکر خبر بود که حواسش پرت شد. می خواست چایی بریزد، ناگهان استکان از دستش افتاد. شکست. رضا سریع به آشپزخانه رفت .
- چی شد خانمم؟ خوبی؟ اتفاقی برایت نیفتاد؟
- نه خوبم، می خواستم چایی بریزم حواسم پرت شد، استکان افتاد. شکست؟
-فدای سرت . دستت که زخمی نشد؟
- نه عزیزم چیزی نشد. الان ناهار را می آ ورم.
🌺رضا سفره را پهن کرد. ظرف های غذا را زهرا چید. با بسم الله غذا را شروع کردند. بعد از غذا رضا گفت: حالا خبر من! بالاخره فرجی شد.
ماجرا را برای زهرا توضیح داد . زهرا از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید. سریع به سجده شکر رفت و از خدا تشکر کرد.
- برویم از مادرت هم تشکر کنیم این مدت خیلی اذیت شد.
- چشم بانوی خوب و مهربانم.
چند لحظه ای گذشت. رضا و زهرا یکی از گل ها و مقداری شیرینی برای مادر شوهر بردند. از او به خاطر این مدت تشکر و عذر خواهی کردند و ماجرا را برای او توضیح دادند. مادر شوهر از شرمندگی سرش را پایین انداخت. گل و شیرینی را گرفت و چیزی نگفت.
#زندگی_بهتر
#ارتباط_با_والدین
#داستانک
🆔 @tanha_rahe_narafte
💞زهرا و رضا مدتی بود ازدواج کرده بودند. خانه ای نداشتند. در خانه مادر شوهر زندگی می کردند. گاهی اوقات زهرا برای درست کردن غذا از مادر شوهر مواد غذایی را که نداشت، می گرفت. او هر روز با نیش و کنایه های خواهر شوهر و مادر شوهر رو به رو می شد.
یک روز مادر شوهر به زهرا گفت: خسته شدم یا باید به شما خانه بدهم یا باید کمبود وسایلتان را جبران کنم. از کجا بیاورم؟ اوضاع اقتصادی سخت است. من هم باید داشته باشم ؟ اگر شما نبودید می توانستم حداقل این خانه را اجاره بدهم و مقداری از پولش را به زخمم بزنم.
🍀زهرا ناراحت شد. بغضی همراه با گریه او را فرا گرفت. چیزی نگفت. از اتاق مادر شوهر بیرون رفت. وارد اتاق خودشان شد. چند ساعت گذشت. رضا از سر کار برگشت. زهرا را ناراحت و بغض آلود در گوشه اتاق دید . بعد از سلام گفت: خانمم چه اتفاقی افتاده؟ ناراحتی ات را نبینم؟
- زهرا گفت: سلام عزیزم، چیز مهمی نیست. تا شما آبی به دست و رویت بزنی، غذا را حاضر می کنم.
🌺زهرا به آشپزخانه رفت. ظرف غذایی برای مادر شوهر آماده کرد. به در اتاق مادر شوهرش رفت. در زد و گفت:اجازه است مادر؟
مادر شور با تلخ رویی در را باز کرد: باز چی شده؟ چه وسیله دیگری کم داری؟
- مادر برایتان غذا آورده ام.
مادر شوهرش در را باز کرد. با شرم سرش را پایین انداخت. ظرف غذا را گرفت .
- بله مادر حق با شماست. ما باید به فکر جا و کمبود وسایلمان باشیم.
🌸بعد عذر خواهی کرد و به اتاق خودشان رفت. سپس وارد آشپزخانه شد. غذا را در ظرف کشید. مقابل رضا گذاشت. با بسم الله غذا را شروع کردند. رضا مشغول غذا خوردن بود. نگاهی به چهره گرفته و ناراحت زهرا انداخت.
-خانمم چه اتفاقی افتاده؟ باز به من نمی گویی؟
زهرا بلند شد. به طرف آشپزخانه رفت. گفت:آب یادم رفت. بروم بیاورم.
رضا صدایش زد:زهرا جان، چرا چیزی نمی گویی؟
- چیزی نیست سرم درد می کند.
- تو که سردرد نداشتی ؟ چرا سرت درد می کند؟ چرا به من چیزی نگفتی؟
- نه چیزی نیست؟ خستگی و کار زیاد است؟ کمی استراحت کنم خوب می شوم.
- من می دانم اتفاقی افتاده است؟ تا نگویی رهایت نمی کنم؟
🍀زهرا دوست نداشت رضا را ناراحت کند یا اوضاع را خراب تر کند. اما رضا رهایش نمی کرد. مدام می گفت: باید بگویی؟
زهرا مجبور شد ماجرا را بگوید . رضا سرش را پایین انداخت و گفت: خانم گلم، من شرمنده شما و مادرم هستم. اما چه کنم هر چقدر کار می کنم، بیشتر از این نمی شود. زهرا گفت: اشکال ندارد. ناهارت را بخور. خدا بزرگ است.
از آن پس زهرا مراقب بود غذایی درست کند که تمام وسایلش را در خانه داشته باشد و علاوه بر احترام و محبت بیشتر به مادر شوهر، ختم ذکر استغفاری هم گرفت.
🌸چند روز گذشت. دوست رضا به او زنگ زد. گفت: مادر من دو خانه دارد. یکی از آنها را وقف کرده است. برای زن و شوهرهایی که وضع مالی خوبی ندارند. تا مدتی که خانه ای تهیه می کنند، بدون هیچ هزینه ای در اختیار آنها قرار دهد.
رضا باورش نمی شد. از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید. از دوستش تشکر کرد. شیرینی و دو شاخه گل گرفت و به خانه رفت.
زهرا با دیدن شیرینی و دو شاخ گل تعجب کرد.
- به به چه شاخ گل های زیبایی! چه خبره؟
- این برای همسر گل و صبورم. در این مدت خیلی صبر کردی. خیلی گل بودی. من خبر خوبی برایت دارم .
-خبر؟! چه خبری؟
- اول غذا، بعد خبر.
زهرا عجولانه به سمت آشپزخانه رفت. آنچنان در فکر خبر بود که حواسش پرت شد. می خواست چایی بریزد، ناگهان استکان از دستش افتاد. شکست. رضا سریع به آشپزخانه رفت .
- چی شد خانمم؟ خوبی؟ اتفاقی برایت نیفتاد؟
- نه خوبم، می خواستم چایی بریزم حواسم پرت شد، استکان افتاد. شکست؟
-فدای سرت . دستت که زخمی نشد؟
- نه عزیزم چیزی نشد. الان ناهار را می آ ورم.
🌺رضا سفره را پهن کرد. ظرف های غذا را زهرا چید. با بسم الله غذا را شروع کردند. بعد از غذا رضا گفت: حالا خبر من! بالاخره فرجی شد.
ماجرا را برای زهرا توضیح داد . زهرا از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید. سریع به سجده شکر رفت و از خدا تشکر کرد.
- برویم از مادرت هم تشکر کنیم این مدت خیلی اذیت شد.
- چشم بانوی خوب و مهربانم.
چند لحظه ای گذشت. رضا و زهرا یکی از گل ها و مقداری شیرینی برای مادر شوهر بردند. از او به خاطر این مدت تشکر و عذر خواهی کردند و ماجرا را برای او توضیح دادند. مادر شوهر از شرمندگی سرش را پایین انداخت. گل و شیرینی را گرفت و چیزی نگفت.
#زندگی_بهتر
#ارتباط_با_والدین
#داستانک
🆔 @tanha_rahe_narafte
۷.۴k
۰۶ بهمن ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.