ببخشید دیر شد

عشقی که نباید. پارت7
آنیا: وقتی به هوش اومدم تو بیمارستان بودم بعد چند دقیقه پرستار اومد بالا سرم و گفت بالاخره به هوش اومدی و سریع رفت بعدش هم مامان و بابام اومدن ولی سرم خیلی درد میکرد مامان یور میگفت 4 ماه تو کما بودم حدودا یک ساعت بعد دایی یوری اومد بعدش بکی یکی دوساعت گذشت همه رفتن که دامیان اومد

دامیان: بکی بهم گفت که آنیا به هوش اومده منم برای منت کشی هر چیزی که توش بادوم زمینی داشت براش خریدم 😜 با ی دسته گل بزرگ وقتی رفتم تو اتاق تعجب کرد وسایل رو گذاشتم رو میز رفتم بغلش کنم که زد زیر گریه محکم تر بغلش کردم و همینجوری داشتم معذرت خواهی میکردم که هلم داد

آنیا: گمشو بیرون خواهش میکنم تنهام بزار دلم نمیخواد بزنمت

دامیان: بزن هرچقدر که دلت میخواد بزن ولی منو ببخش من دوست دارم نمیخواستم اینجوری بشه خواهش میکنم منو ببخش عشقم

آنیا: اگه دوسم داشتی منو یجوری هل نمیدادی که 4 ماه برم تو کما تو از اول منو دوس نداشتی الانم فقط برای اینکه وجدانت آروم بگیره اومدی اینجا

دامیان: باور کن عاشقتم هر کاری بخوای برات انجام میدم تا بهت ثابت بشه فقط بهم اعتماد کن

آنیا: چجوری به کسی که به بهم اعتماد نکرد اعتماد کنم هان چجوری
همون موقع پرستار اومد و بیرونش کرد منم بعد چند روز مرخص شدم
دیدگاه ها (۸)

#زندگی_احساسی_من #part20موقعیت فردا صبح داخل اتوبوسانیا « ا...

part³آنیا*وقتی زنگ خورد شونه ی دامیان و ول کردمحس عجیبی داشت...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط