شاهنامه ۱۳۰ خسرو پرویز
#شاهنامه #۱۳۰ #خسرو پرویز
طبل جنگزده شد و جنگ سختی درگرفت روز اول خسرو ویاران رومیش شکست خوردن خسرو دیگر از رومیان ناامید شده بود و دستور داد تا فردا دیگر از آنان استفاده نکنند . روز بعد دوباره ایرانیان در برابر هم صف کشیدند و جنگ آغاز شد. وقتی بهرام نگاه کرد اثری از رومیان ندید پس دستور داد پیلان جنگی آوردند و بر پشت پیل نشست و بهسوی شاپور رفت و گفت : آیا تو پیمان نبستی که از من حمایت کنی ؟ این روش آزادگان نیست .شاپور گفت : کدام پیمان را میگویی ؟خسرو به شاپور گفت :بهرام نامهای برای تو و نامداران دیگر داده است که بهموقع برایت تعریف میکنم .وقتی بهرام سخنان خسرو را شنید ، فهمید که گولخورده است و با فیل بهسوی خسرو رفت . خسرو به اندیان گفت : بهسوی فیل تیراندازی کنید .براثر جراحات فیل نقش زمین شد.بهرام کلاهخود خواست و سوار بر اسب با شمشیر جلو رفت . پیادهها فرار کردند گردوی و بهرام با هم به جنگ پرداختند خسرو به گستهم گفت مردان قوی و جنگجو را برگزینیم و جلو بفرستیم و گستهم چهارده نامدار گردنکش را انتخاب کرد و خسرو به آنها گفت : به خدا تکیه کنید . اگر در این جنگ کشته شویم بهتر از این است که یک بنده به ما سلطنت کند
.وقتی بهرام و یارانش حمله کردند از چهارده یار خسرو فقط گستهم و بندوی و گردوی ماندند . کار به خسرو تنگ شد و به رازونیاز با یزدان پرداخت و از او کمک خواست .همان زمان از کوه صدایی درآمد و فرخ سروش پدیدار شد . خسرو از دیدن او دلیر شد سپس او دست خسرو را گرفت و ازآنجا نجاتش داد . خسرو پرسید : نامت چیست ؟ فرشته گفت : نامم سروش است و تو پسازاین پادشاه میشوی و باید پارسایی کنی .وقتی بهرام فرشته را دید مبهوت شد و لرزه بر اندامش افتاد و گفت : تا وقتی با انسانها میجنگم کم نمیآورم اما وقتی جنگ با پری باشد نمیتوانم کاری کنم بهرام پشیمان بود.عقب کشید و لشکرش پراکنده شد.بندوی به شاه گفت : بهتر است که به نادمین امان دهید . خسرو پذیرفت
بهرامصبح روز بعد با لشگریان و گنجها فراوان فرار کرد
.وقتی خبر به خسرو رسید سه هزار جنگجو را به فرماندهی نستوه به دنبال بهرام فرستاد .نستوه مرد جنگ با بهرام نبود بهرام هم عده کمی از سپاه از بیراهه میرفتند تا از دور ده ویرانهای نمایان شد . همه پشیمان شدند و تشنه تا به نیستانی رسید .مردمی که در نیستان بودند گفتند : چرا اینجا آمدی ؟ لشکری در جلو منتظر شماست.بهرام به لشکرش گفت : دور سپاه حلقهزنید و حمله کنید . نیستان را آتش زدند و عده زیادی از لشکر نستوه کشته شدند .بهرام نستوه را از زین پایین کشید. نستوه امان خواست و بهرام گفت. برو و همهچیز را برای خسرو تعریف کن
@hakimtoosi
طبل جنگزده شد و جنگ سختی درگرفت روز اول خسرو ویاران رومیش شکست خوردن خسرو دیگر از رومیان ناامید شده بود و دستور داد تا فردا دیگر از آنان استفاده نکنند . روز بعد دوباره ایرانیان در برابر هم صف کشیدند و جنگ آغاز شد. وقتی بهرام نگاه کرد اثری از رومیان ندید پس دستور داد پیلان جنگی آوردند و بر پشت پیل نشست و بهسوی شاپور رفت و گفت : آیا تو پیمان نبستی که از من حمایت کنی ؟ این روش آزادگان نیست .شاپور گفت : کدام پیمان را میگویی ؟خسرو به شاپور گفت :بهرام نامهای برای تو و نامداران دیگر داده است که بهموقع برایت تعریف میکنم .وقتی بهرام سخنان خسرو را شنید ، فهمید که گولخورده است و با فیل بهسوی خسرو رفت . خسرو به اندیان گفت : بهسوی فیل تیراندازی کنید .براثر جراحات فیل نقش زمین شد.بهرام کلاهخود خواست و سوار بر اسب با شمشیر جلو رفت . پیادهها فرار کردند گردوی و بهرام با هم به جنگ پرداختند خسرو به گستهم گفت مردان قوی و جنگجو را برگزینیم و جلو بفرستیم و گستهم چهارده نامدار گردنکش را انتخاب کرد و خسرو به آنها گفت : به خدا تکیه کنید . اگر در این جنگ کشته شویم بهتر از این است که یک بنده به ما سلطنت کند
.وقتی بهرام و یارانش حمله کردند از چهارده یار خسرو فقط گستهم و بندوی و گردوی ماندند . کار به خسرو تنگ شد و به رازونیاز با یزدان پرداخت و از او کمک خواست .همان زمان از کوه صدایی درآمد و فرخ سروش پدیدار شد . خسرو از دیدن او دلیر شد سپس او دست خسرو را گرفت و ازآنجا نجاتش داد . خسرو پرسید : نامت چیست ؟ فرشته گفت : نامم سروش است و تو پسازاین پادشاه میشوی و باید پارسایی کنی .وقتی بهرام فرشته را دید مبهوت شد و لرزه بر اندامش افتاد و گفت : تا وقتی با انسانها میجنگم کم نمیآورم اما وقتی جنگ با پری باشد نمیتوانم کاری کنم بهرام پشیمان بود.عقب کشید و لشکرش پراکنده شد.بندوی به شاه گفت : بهتر است که به نادمین امان دهید . خسرو پذیرفت
بهرامصبح روز بعد با لشگریان و گنجها فراوان فرار کرد
.وقتی خبر به خسرو رسید سه هزار جنگجو را به فرماندهی نستوه به دنبال بهرام فرستاد .نستوه مرد جنگ با بهرام نبود بهرام هم عده کمی از سپاه از بیراهه میرفتند تا از دور ده ویرانهای نمایان شد . همه پشیمان شدند و تشنه تا به نیستانی رسید .مردمی که در نیستان بودند گفتند : چرا اینجا آمدی ؟ لشکری در جلو منتظر شماست.بهرام به لشکرش گفت : دور سپاه حلقهزنید و حمله کنید . نیستان را آتش زدند و عده زیادی از لشکر نستوه کشته شدند .بهرام نستوه را از زین پایین کشید. نستوه امان خواست و بهرام گفت. برو و همهچیز را برای خسرو تعریف کن
@hakimtoosi
۱۶.۰k
۰۴ اسفند ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.