پارت ۹۰
#پارت_۹۰
با وحشت از خواب پریدم...خدایا....خیس عرق بودم...
-یعنی همش خواب بود..خواب...
باید مطمئن میشدم....مهر رو گزاشتم سرجاش و از نمازخونه زدم بیرون....
دویدم تا رسیدم به بخش....آهی رو دیدم که رو صندلی نشسته.....رفتم سمتش..
-چیشد؟"
-هیچی...هنوز داخلن....خواب بودی دلم نیومد بیدارت کنم...
دلم برای این مهربونیش تنگ شده بود...
-چیشده...چشات قرمزه؟؟
نشستم رو صندلی
-هیچی...یه کابوس دیدم....
نشست کنارم و برادرانه دستش رو رو شونم گزاشت..
-نگران نباش...حالش خوب میشه..
-خداکنه..
دکتر اومد بیرون...بدو رفتم سمتش..-چیشد آقای دکتر...؟!
-خداروشکر عمل خوب بود...فقط خون زیادی ازش رفته که اونم اگر بهش خون تزریق کنیم خوب میشه...خداروشکر به موقع رسوندینش..
نفس راحتی کشیدم...خدایا شکرت...خودت هوامونو داری...
انا رو اوردن تو بخش....باید منتظر بهوش اومدنش میشدیم...لباسام رو با روپوشم عوض کردم و از دکتر خواستم تا پروندش دستم باشه...اونم سپردش
بالا سرش ایستادم و لپ سفیدشو نوازش کردم...زیر لب زمزمه وار گفتم
-از کی شدی کل زندگیم.....چرا انقدر برامـ مهم شدی...فقط اگر اومدی دیگه نباید بری...یعنی نمیزارم بری...خداکنه توهم همون حسی رو که من دارم داشته باشی..پلکاش تکون خورد....و چشمای رنگ شبشو باز کرد...
-خداروشکر بهوش اومدی....انا صدای منو میشنوی...انالی....
نگاهم کرد....
-آقا.....هامین...
خندیدم....خدایا مدیونتم...اونو بهم برگردوندی...
-جاییت درد نمیکنه؟؟...درد نداری..
-سوالیه....میپرسید....معلومه...درد...دارم..
تو این موقعیت هم زبون درازیش رو داشت....
-طبیعیه....منظورم...هیچی ول کن...بهتر میشی...
-شما....خوبید؟!
این دختر تو این موقعیت هم به فکر من بود...لبخندی بهش زدم..
-تو خوب باشی منم خوبم..
لبخند خجولی زد و لپاش قرمز شدن...ای جونم..عاشق خجالتاش بودم...لبو میشد....
دوست داشتم خم بشم و محکم لپاشو ببوسم...اما حیف که این دختر نامحرم و محرم سرش میشد...وگرنه میخواستم تا ابد مثل یه عروسک تو بغلم باشه....
آهی اومد داخل....
-به آنالی خانم بهوش اومدی...دیگه نشد تو موقعیت بهتری باهم آشنا بشیم...
-سلام....بله نشد....ولی ممنونم که جونم رو نجات دادید...
روبه من کرد....
-ازشماهم ممنونم...ای...اخ..
دردش گرفت....
-دختر جون باید آروم باشی...انقدر به خودت فشار نیار #حقیقت_رویایی🌙
کامنت فراموش نشه😉
با وحشت از خواب پریدم...خدایا....خیس عرق بودم...
-یعنی همش خواب بود..خواب...
باید مطمئن میشدم....مهر رو گزاشتم سرجاش و از نمازخونه زدم بیرون....
دویدم تا رسیدم به بخش....آهی رو دیدم که رو صندلی نشسته.....رفتم سمتش..
-چیشد؟"
-هیچی...هنوز داخلن....خواب بودی دلم نیومد بیدارت کنم...
دلم برای این مهربونیش تنگ شده بود...
-چیشده...چشات قرمزه؟؟
نشستم رو صندلی
-هیچی...یه کابوس دیدم....
نشست کنارم و برادرانه دستش رو رو شونم گزاشت..
-نگران نباش...حالش خوب میشه..
-خداکنه..
دکتر اومد بیرون...بدو رفتم سمتش..-چیشد آقای دکتر...؟!
-خداروشکر عمل خوب بود...فقط خون زیادی ازش رفته که اونم اگر بهش خون تزریق کنیم خوب میشه...خداروشکر به موقع رسوندینش..
نفس راحتی کشیدم...خدایا شکرت...خودت هوامونو داری...
انا رو اوردن تو بخش....باید منتظر بهوش اومدنش میشدیم...لباسام رو با روپوشم عوض کردم و از دکتر خواستم تا پروندش دستم باشه...اونم سپردش
بالا سرش ایستادم و لپ سفیدشو نوازش کردم...زیر لب زمزمه وار گفتم
-از کی شدی کل زندگیم.....چرا انقدر برامـ مهم شدی...فقط اگر اومدی دیگه نباید بری...یعنی نمیزارم بری...خداکنه توهم همون حسی رو که من دارم داشته باشی..پلکاش تکون خورد....و چشمای رنگ شبشو باز کرد...
-خداروشکر بهوش اومدی....انا صدای منو میشنوی...انالی....
نگاهم کرد....
-آقا.....هامین...
خندیدم....خدایا مدیونتم...اونو بهم برگردوندی...
-جاییت درد نمیکنه؟؟...درد نداری..
-سوالیه....میپرسید....معلومه...درد...دارم..
تو این موقعیت هم زبون درازیش رو داشت....
-طبیعیه....منظورم...هیچی ول کن...بهتر میشی...
-شما....خوبید؟!
این دختر تو این موقعیت هم به فکر من بود...لبخندی بهش زدم..
-تو خوب باشی منم خوبم..
لبخند خجولی زد و لپاش قرمز شدن...ای جونم..عاشق خجالتاش بودم...لبو میشد....
دوست داشتم خم بشم و محکم لپاشو ببوسم...اما حیف که این دختر نامحرم و محرم سرش میشد...وگرنه میخواستم تا ابد مثل یه عروسک تو بغلم باشه....
آهی اومد داخل....
-به آنالی خانم بهوش اومدی...دیگه نشد تو موقعیت بهتری باهم آشنا بشیم...
-سلام....بله نشد....ولی ممنونم که جونم رو نجات دادید...
روبه من کرد....
-ازشماهم ممنونم...ای...اخ..
دردش گرفت....
-دختر جون باید آروم باشی...انقدر به خودت فشار نیار #حقیقت_رویایی🌙
کامنت فراموش نشه😉
۷.۰k
۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.