عزیزکم دیگر نمیخواهم حتی نگاهی به تو بیاندازم از ت
عزیزکم ، دیگر نمیخواهم حتی نگاهی به تو بیاَندازَم ، از تو تنفر دارم قربانت شوَم ، با خون دهانم را بستی ، با اشک چشم هایَم را و با فریاد گوش هایَم را ؛ درد عجیبی در تنم رخنه کرده ، ول کن هم نیست ، طبیب ها نمیتوانند جویایَش شوَند اما من میدانم که سرشته از توست ، تو مرا زخمی کردهای و به مانند آن دارویِ تلخ که شفا میدهد میمانی اما اینبار
نه من میخواهم که بازگردم و ، نه تو میخواهی که مرهم شوی...
نه من میخواهم که بازگردم و ، نه تو میخواهی که مرهم شوی...
- ۱.۳k
- ۲۴ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط