زندگی رویاییپارت

زندگی رویایی:پارت۴۳

آمدم بیرون و ایدا رو با لبخند شیطونی نگاه کردم
+هویی چلغوز چی خریدی
÷منو ولش گوساله...چکار میکردین شما دوتا
+چکار
÷خودتو نزن به کوچه علی چپ
+بیخیال بیا بریم ادامه خرید
چشم غره رفت برام و رفتیم پیش کوک و ته ولی تا ما رو دیدن ساکت شدن. و لبخند زدن
=خانما همه چی اوکیه
+اینو من باید بپرسم آقایون همه چی اوکیه...کوکی جونم
÷نمیتونی اینجوری داداشمو خر کن...
-خب خانم ایدا داشتی میگفتی
÷اوپا من منظوری نداشتم تو بهتر میدونی .
-هی ته از این به بعد حق نداری نزدیک خواهرم بشی
=چطوری آخه (اسپویل اول)
-یعنی چی چطوری هوی بعد اگه رسیدم سئول راجبش حرف می‌زنیم اینجا مناسب نیست دیوارا گوش دارن
همه سر تکون دادیم و رفتیم قبل اینکه وارد کفش فروشی بشم شیرینی فروشی دیدم بدون اینکه کسی متوجه بشه من رفتم داخلش
+سلام خسته نباشید...بی زحمت یه دونه از این موچی توت فرنگی میخوام و این کوکی شوکولاتیا
شیرینی فروش:سلامت باشید دخترم چشم تا شما یه جا واسه نشستن پیدا کنید من میارم براتون..نوشیدنی چی میل دارید
+شیرموز
چشمی و گفت و من رفتم و یه جا نشستم و منتظر موندم...بعد چند مینی سفارشم آمد تشکری کردم و گارسون رفت داشتم بهشون نگاه میکردم که نامه.ای توجهم رو جلب کرد برش داشتم و تا آمدم بازش کنم صدای داد کوک و ایدا و تهیونگ بلند شد که داشتن صدام میزدن همین که بلند شدم اونا آمدن داخل چون یه طرف از مغازه شیشه ای بود فک کنم پیدا بود تا آمدم برم سمتشون کوک آمد و بغلم کرد
ویوکوک:
رفتیم داخل کفش فروشی ایدا و ته رفتن اون ور که کفشا رو ببینن منم برگشتم که ا.ت رو ببینم ولی پیداش نکردم..یعنی چی کجا رفته...رفتم سمت ایدا
-ا.ت کجان
÷اوپا پشت سرمون بود نمیدونم .
-یعنی چی نمیدونی (داد کمی)
=هوی کوک ریلکس باش چرا داد میزنی
-تهیونگ اگه چیزیش بشه تو گردن میگیری جواب داداشش رو چی بدم هااا (داد)
÷اوپا به جای این همه وقت تلف کردن بریم دنبالش
بدون هیچ حرفی رفتیم بیرون
-ا.تتت
÷ا.تتت
=ا.تتت
همه جا رو گشتیم که چشمم به شیرینی فروش افتاد رفتم داخلش ا.ت رو دیدم و ا.ت منو دید تا آمد حرفی بزنه بغلش کردم و گفت
+کوکی جونم چی شده چرا اینقدر پریشونی
با اینکه یه ساعت ندیدمش دلم واسش خیلی تنگ شده بود براش و برا کوکی جونم گفتنش از بغلم جدا شد و گونم رو بوسید
+کوک چی شده
-من عاشقتم(اسوپل )
+منم عاشقتم.. چی شده
-چی شده ...چرا بدون اجاره از کنارم رفتی هاا میدونی چقدر نگرانت شدم تو این مدت کمی که نبودی .‌
سرش رو انداخت پایین و گفت
+من دلم میخواست موچی و کوکی بخور...
جلوی دهنش رو گرفت..زیر لب گفت:خاک تو سرم
خندیدم بهش از پشت سرم ایدا و تهیونگ آمدن اونا هم داشتن میخندیدن
÷خدایی دلت میخواست هم موچی و هم اوپام رو بخوری ای جان
دیدگاه ها (۲)

+زهرمار ***(فحش تصور کنید)چونش رو گرفتم بالا و تو چشماش نکاه...

زندگی رویایی:پارت ۴۴ویو ا.ت:-منم دوست دارم بهش لبخند زدم ته ...

بگین

شاید فک کنید که من کامنت ها تون رو نمیخونم ولی سخت در اشتباه...

پارت ۹۴ فیک ازدواج مافیایی

پارت ۹۰ فیک ازدواج مافیایی

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط