پارت اول فیک لبخند بزن(smile)=
پارت اول فیک لبخند بزن(smile)=
از زبان جینهو=
بعد از خاموش کردن زنگ ساعتم، لباس هام رو پوشیدم و آرایش مختصری کردم و کیفم رو با عجله برداشتم، همینطور که کفش هام رو میپوشیدم گفتم...
+ میرم مدرسه مادربزرگ...
- بیا صبحانه بخور دیونه!
لبخندی زدم، اون همیشه اخلاق تندی داشت اما مهربون ترین فرد زندگیم بود. بعد از اینکه توی ۵ سالگی مادر و پدرم رو از دست دادم اون همیشه مراقبم بود و منو بزرگ کرد با اینکه نوه اش نبودم خیلی بهم می رسید. من واقعا عاشقش بودم و نمیتونستم از دستش ناراحت بشم.
با ملاقه چوبی که توی سرم خورد از افکارم بیردن اومدن و کنارم مادر بزرگ ملاقه به دست رو دیدم.
+چرا میزنی؟؟؟
- تو مدرسه زیاد شیطونی نکن، حالا هم برو دیرت شد!
به ساعتم نگاه کردم... وایییییی
دویدم سمت در و گفتم...
+ خدافظ
با عجله سوار اتوبوس شدم و سرم رو به پنجره تکیه دادم و به آهنگ ملایمی گوش دادم...
از اتوبوس پیاده شدم و دویدم سمت مدرسه...
با عجله رفتم داخل کلاس و وقتی دیدم معلم نیومده نفس راحتی کشیدم و رفتم کنار هانی بشینم.
- یاااا جینهو چرا انقد دیر اومدی؟؟
+ببخشید خواب افتادم.
- هفففف!
سرم رو برگردوندم و اونو دیدم! پسری که همیشه خواب بود و وقت های بیداری نه با هیچ کس حرف میزد و نه دوستی داشت. من حتی تا به حال یک بار هم لبخندش رو ندیده بودم.
توی افکارم بودم که معلم وارد کلاس شد و شروع به حرف زدن کرد...
+ سلام بچه ها، صبحتون بخیر! امروز میخوام جاهاتون رو عوض کنم!
توی کلاس هم همه ایجاد شد، بعضی ها خوشحال شدن و بعضی ها لعنت فرستادن!
خانم شروع کرد به جابه جا کردن و در آخر اسم من رو صدا زد...
+ خانم کیم جینهو!
بلند شدم...
- بله استاد؟
+ تو نمره هات خوبه اما جای پیشرفت داری پس تو رو کنار جناب مین یونکی میزارم تا بهت توی درس هات کمک کنه!
چشم هام داشت از حدقه بیرون میزد، آخه بین این همه چرا من؟؟؟؟؟
کیفم رو برداشتم و آخر کلاس رفتم و کنارش نشستم...
سرم رو خم کردم اما اون سرش رو روی میز گذاشته بود و پشتش به من بود...
+ سلام!
اون نه جوابم رو داد و نه روش رو بهم کرد.
+ا...امیدوارم باهم کنار بیایم!
- امیدوارم!
باورم نمیشد برای اولین بار صداش رو شنیده بودم، صداش آروم اما زیبا بود.
دلم میخواد باهاش بیشتر آشنا شم....
پایان پارت اول...♡
لایک یادتون نره...♡
از زبان جینهو=
بعد از خاموش کردن زنگ ساعتم، لباس هام رو پوشیدم و آرایش مختصری کردم و کیفم رو با عجله برداشتم، همینطور که کفش هام رو میپوشیدم گفتم...
+ میرم مدرسه مادربزرگ...
- بیا صبحانه بخور دیونه!
لبخندی زدم، اون همیشه اخلاق تندی داشت اما مهربون ترین فرد زندگیم بود. بعد از اینکه توی ۵ سالگی مادر و پدرم رو از دست دادم اون همیشه مراقبم بود و منو بزرگ کرد با اینکه نوه اش نبودم خیلی بهم می رسید. من واقعا عاشقش بودم و نمیتونستم از دستش ناراحت بشم.
با ملاقه چوبی که توی سرم خورد از افکارم بیردن اومدن و کنارم مادر بزرگ ملاقه به دست رو دیدم.
+چرا میزنی؟؟؟
- تو مدرسه زیاد شیطونی نکن، حالا هم برو دیرت شد!
به ساعتم نگاه کردم... وایییییی
دویدم سمت در و گفتم...
+ خدافظ
با عجله سوار اتوبوس شدم و سرم رو به پنجره تکیه دادم و به آهنگ ملایمی گوش دادم...
از اتوبوس پیاده شدم و دویدم سمت مدرسه...
با عجله رفتم داخل کلاس و وقتی دیدم معلم نیومده نفس راحتی کشیدم و رفتم کنار هانی بشینم.
- یاااا جینهو چرا انقد دیر اومدی؟؟
+ببخشید خواب افتادم.
- هفففف!
سرم رو برگردوندم و اونو دیدم! پسری که همیشه خواب بود و وقت های بیداری نه با هیچ کس حرف میزد و نه دوستی داشت. من حتی تا به حال یک بار هم لبخندش رو ندیده بودم.
توی افکارم بودم که معلم وارد کلاس شد و شروع به حرف زدن کرد...
+ سلام بچه ها، صبحتون بخیر! امروز میخوام جاهاتون رو عوض کنم!
توی کلاس هم همه ایجاد شد، بعضی ها خوشحال شدن و بعضی ها لعنت فرستادن!
خانم شروع کرد به جابه جا کردن و در آخر اسم من رو صدا زد...
+ خانم کیم جینهو!
بلند شدم...
- بله استاد؟
+ تو نمره هات خوبه اما جای پیشرفت داری پس تو رو کنار جناب مین یونکی میزارم تا بهت توی درس هات کمک کنه!
چشم هام داشت از حدقه بیرون میزد، آخه بین این همه چرا من؟؟؟؟؟
کیفم رو برداشتم و آخر کلاس رفتم و کنارش نشستم...
سرم رو خم کردم اما اون سرش رو روی میز گذاشته بود و پشتش به من بود...
+ سلام!
اون نه جوابم رو داد و نه روش رو بهم کرد.
+ا...امیدوارم باهم کنار بیایم!
- امیدوارم!
باورم نمیشد برای اولین بار صداش رو شنیده بودم، صداش آروم اما زیبا بود.
دلم میخواد باهاش بیشتر آشنا شم....
پایان پارت اول...♡
لایک یادتون نره...♡
۱۰.۸k
۱۳ آذر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.