من که می ترسیدم از پاییز جانم را گرفت

من که می ترسیدم از پاییز جانم را گرفت
عشقت آمد آفتی شد استخوانم را گرفت
خون دل خوردم,شکستم,بی سر و سامان شدم
گریه کردم,گریه ها تاب و توانم را گرفت
من کنارت زندگی کردم,کنارت سوختم
عشق بازی با تو از من، این و آنم را گرفت
پر کشیدی رفتی و گم کردمت,گم کردی ام
ابرهای تیره آمد آسمانم را گرفت
آمدم دنبال تو تا آسمان اما خدا
مثل یک دیوانه از من نردبانم را گرفت!

#عمران_میری
دیدگاه ها (۳)

هم دعا کن گره از کار تو بگشاید عشقهم دعا کن گره تازه نیفزاید...

امروز تولد بزرگ مرد اندیشه ی ایران است . یادش گرامی.

شب عاشقان بی‌دل چه شبی دراز باشدتو بیا کز اول شب در صبح باز ...

چشمان تومعنای تمام جمله های ناتمامی ستکه عاشقان جهاندستپاچه ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط