تو راه برگشت به خونه از دانشگاه ؛
تو راه برگشت به خونه از دانشگاه ؛
رو یکی از صندلی های اتوبوس نشستم . . .
کنارم یکنفر نشسته بود که ؛
از پنجره بیرون رو نگاه میکرد . . .
اتوبوس شروع به حرکت کرد ؛
و آروم میرفت . . .
تو جاده اصلی که افتاد ؛
یه نفر پنجره اتوبوس رو باز کرد . . .
تو اتوبوس یه هوایی پیچید ؛
و بوی عطر خاصی رو حس کردم . . .
بغل دستی من که هندزفری داشت ؛
چشماش رو گرد کرد ؛
هندزفری رو از گوشش برداشت . . .
یه جوری به قسمت جلوی اتوبوس نگاه میکرد ؛
که انگار دنبال کسی میگرده !
یا انگار یه کسی رو تو اون شلوغی گم کرده !
یکم بعد تکیه داد به صندلی ؛
و هندزفری رو دوباره گذاشت . . .
چشماش رو بست ؛
و محکم و عمیق نفس کشید . . .
یه جوری نفس میکشید که انگار ؛
میخواست هوا رو مال خودش بکنه . . .
همینجور با تعجب بهش نگاه میکردم !
هنوزم چشماش بسته بودن . . .
سرش رو به سمت عقب برد ؛
و به صندلی تکیه داد ؛
و از گوشه چشمش اشک اومد . . .
اتوبوس به ایستگاه سوم رسید ؛
و اشکش رو پاک کرد و بلند شد که پیاده بشه . . .
پیاده که شد ؛
کنار خیابون موند ؛
و داشت به اتوبوس نگاه میکرد . . .
انگار دنبال کسی میگرده یا منتظر مونده ؛
کسی از اتوبوس پیاده شه . . .
اتوبوس راه افتاد اما هنوز داشت نگاه میکرد !
اون کسی رو که میخواست پیاده نشد ؛
و تو اتوبوس هم پیداش نکرد ؛
اینکه چند بار تو مسیر مرد و زنده شد ؛
رو نمیدونم . . .
ولی انگار دو نفر ؛
هر روز باهم تو این ایستگاه پیاده میشدن . . .
ولی حالا ؛
هیچ موقع دیگه یه نفر تو این ایستگاه ؛
پیاده نمیشه . . .:)))!🖤'☁️'🔓
-محسن صفری
#عکس ، #عشق ، #ویسگون
رو یکی از صندلی های اتوبوس نشستم . . .
کنارم یکنفر نشسته بود که ؛
از پنجره بیرون رو نگاه میکرد . . .
اتوبوس شروع به حرکت کرد ؛
و آروم میرفت . . .
تو جاده اصلی که افتاد ؛
یه نفر پنجره اتوبوس رو باز کرد . . .
تو اتوبوس یه هوایی پیچید ؛
و بوی عطر خاصی رو حس کردم . . .
بغل دستی من که هندزفری داشت ؛
چشماش رو گرد کرد ؛
هندزفری رو از گوشش برداشت . . .
یه جوری به قسمت جلوی اتوبوس نگاه میکرد ؛
که انگار دنبال کسی میگرده !
یا انگار یه کسی رو تو اون شلوغی گم کرده !
یکم بعد تکیه داد به صندلی ؛
و هندزفری رو دوباره گذاشت . . .
چشماش رو بست ؛
و محکم و عمیق نفس کشید . . .
یه جوری نفس میکشید که انگار ؛
میخواست هوا رو مال خودش بکنه . . .
همینجور با تعجب بهش نگاه میکردم !
هنوزم چشماش بسته بودن . . .
سرش رو به سمت عقب برد ؛
و به صندلی تکیه داد ؛
و از گوشه چشمش اشک اومد . . .
اتوبوس به ایستگاه سوم رسید ؛
و اشکش رو پاک کرد و بلند شد که پیاده بشه . . .
پیاده که شد ؛
کنار خیابون موند ؛
و داشت به اتوبوس نگاه میکرد . . .
انگار دنبال کسی میگرده یا منتظر مونده ؛
کسی از اتوبوس پیاده شه . . .
اتوبوس راه افتاد اما هنوز داشت نگاه میکرد !
اون کسی رو که میخواست پیاده نشد ؛
و تو اتوبوس هم پیداش نکرد ؛
اینکه چند بار تو مسیر مرد و زنده شد ؛
رو نمیدونم . . .
ولی انگار دو نفر ؛
هر روز باهم تو این ایستگاه پیاده میشدن . . .
ولی حالا ؛
هیچ موقع دیگه یه نفر تو این ایستگاه ؛
پیاده نمیشه . . .:)))!🖤'☁️'🔓
-محسن صفری
#عکس ، #عشق ، #ویسگون
۱۵.۶k
۰۸ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.