تا ساغری داد از لبش


تا ساغری داد از لبش
دینم ربود
عقلم زدود
جانم گرفت
مستم نمود

او غنچه ی لب را گشود
خندید و پرسید: عاشقی

اما مرا یارا نبود
رنگی به رخسارم نبود
جان از تن من رفته بود

گرداند رویش را و گفت
دیدید او عاشق نبود !
دیدگاه ها (۴)

در منای چشم خود راهم ندادی بعد از آن..بی گمان حاجی ترین مرحو...

از حسرت بازی دستت لای موهایماز گریه هایم لابه لای آرزوهایمتا...

چشم های تو آبی نیستوگرنه حتما در آنها غرق می شدم سیاه نیستوگ...

منم عروس عجولی که دفعه ی اولبدون چیدن گل داد می زنم آری....!...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط