♡
♡
تا ساغری داد از لبش
دینم ربود
عقلم زدود
جانم گرفت
مستم نمود
او غنچه ی لب را گشود
خندید و پرسید: عاشقی
اما مرا یارا نبود
رنگی به رخسارم نبود
جان از تن من رفته بود
گرداند رویش را و گفت
دیدید او عاشق نبود !
تا ساغری داد از لبش
دینم ربود
عقلم زدود
جانم گرفت
مستم نمود
او غنچه ی لب را گشود
خندید و پرسید: عاشقی
اما مرا یارا نبود
رنگی به رخسارم نبود
جان از تن من رفته بود
گرداند رویش را و گفت
دیدید او عاشق نبود !
۴۵۱
۱۸ مهر ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.