روز آخر ماه شعبان بود و کلهٔ ظهر. هيچ کس توی روستا نبود.
روز آخر ماه شعبان بود و کلهٔ ظهر. هيچ کس توی روستا نبود. خانه های آجری بدون نما و خیابان هایی با اسم های بی ربط. ارکیده و فردوسی ونخل! آدرس را از روی آخرین پیامک حاج طاهر خواندم :انتهای خیابان نرگس،روبروی آب انبار،مسجد اردشیر. کوچهٔ نرگس را پیدا کردیم وپیچیدیم داخلش. نرسیده به آب انبار جمعیت زیادی جلوی یک خانه ایستاده بودند. همه لباس سیاه تنشان بود. سید سرعتش را کم کرد و ایستاد تا خودشان کنار بروند. به دیوار روبروی خانه بنرهای تسلیت چسبیده بود. مردم از جلوی ماشین کنار می رفتند و دستشان را به نشانهٔ سلام بالا می گرفتند. یکی ایستاده بود زیر سایبان جلوی در. اولین چیزی که به چشمت می خورد،سبیل های پهن و سیاهش بود.یک شلوار پارچه ای پُرپیل پاکرده بود با یک تی شرت گل بهی گَل و گشاد. شکم بزرگش از دور توی چشم می زد. یک تسبیح درشت زرد توی دست های سیاهش بود. پنجاه ساله به نظر می آمد. وقتی سید ماشین را زیر درخت پارک کرد،مرد آمد کنار ماشین ایستاد و دستی به سبیل هایش کشید.
۳۶۸
۲۱ بهمن ۱۴۰۰
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.