آن اطفال صغیر جوشن کبیر می خواندند جوشن می خواندند و پف

آن اطفال صغیر، جوشن کبیر می خواندند. جوشن می خواندند و پفک و چیبس می خوردند. گاهی سر یک تکه چیبس دعوا و قهر می کردند. هر کدام یک کتاب دعا برداشته بودند و یک تسبیح و اَدای بزرگ ترها را در می آوردند.
صدایشان گاهی بلند میشد و زنها بهشان چشم غرّه می رفتند.

مردها از آن طرف پرده گفتند: " خانوم ها ساکت !" لابد چون "خانم" نبودند، گوش نمی گرفتند. چشم غرّه زن ها هم توی تاریک روشن مسجد گم می شد و نمی دیدند.
زن ها اشاره کردند که دعواشان کنم. خودم هم درگیرشان بودم. دوست داشتم شب های قدر را بروم تنگ دیواری، جای ساکت و خلوتی بنشینم، سرم توی گریبانم باشد و کسی کاری به کارم نداشته باشد.

بهشان نگاه کردم. به زن ها گفتم: " چی کارِشون دارید؟ اگه ما هم مثل اینها توی یه سال گذشته هیچ گناهی نکرده بودیم، امشب حالمون خوب بود..."

خدا را بعد از قسم به چهارده جگر گوشه اش، به آن ها قسم دادم:
_الهی، به آینه هایی که در کنارم نشسته اند، العفو!...
.
دیدگاه ها (۰)

دخترم را زمین ‌گذاشتم. به تجربه فهمیده بودم که این‌طور وقت‌ه...

روز آخر ماه شعبان بود و کلهٔ ظهر. هيچ کس توی روستا نبود. خان...

دانشجوی بسیااااااااار شیطون و شوخ و البته نابغه فنی مهندسی!....

پروتکل شماره ۱۳ یهود: برای آنکه مردم را مشغول کرده باشیم، هر...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط