ملاقات با جن
ملاقات با جن
همه میگفتن پسر عموی بیست و پنج سالم جن هارو میبینه بیشتر وقتها هم با یکی داره حرف میزنه عموم خونش شماله تو یه دهات که حتی کوچه هاش برق نداره و طبق معمول ساکنین دهات سگ هارو باز میزارن اما نه سگای وحشی رو من کلا از اونجا بدم میاد پدرم تو همون دهات بزرگ شده و خاطرات زیادی میگه و ادعا میکنه جن دیده و باهاشون حرف زده حالا اگه دوست داشته باشید داستاناشو براتون میزارم برگردیم به ادامه حرفام پسر عموم تقریبا دو سال پیش بود که یه هفته مریض بود و تب شدید داشته بعد اون ماجرا همه میگفتن حسین با اشخاصی حرف میزنه که دیده نمیشن اما ما به دلیل مشغله کاری پدرم نمیتونستیم بریم به عیادتش تا اینکه اواسط هفته بود و پدرم گفت آماده باشید برای سالگرد عموت آخر هفته میریم اونجا خلاصه آخر هفته شد و راهی شمال شدیم وقتی رسیدیم حسین حالت عادی داشت و آمد جلو و دست دادو روبوسی کرد ماهم نشستیم رو ایوان ساعت حدودا 4 ظهر بود منم تمام حواسم به حسین بود که ببینم چیکار میکنه حتی برای دستشویی هم میرفت دنبالش میرفتم اما کاری نمیکرد یه ساعت گذشت و پدرم گفت پاشید بریم قبرستون سر خاک عموم ماهم رفتیم و برگشتیم قبرستون دو دقیقه تا خونه فاصله داشت ساعت شش و نیم بود تمام این مدت چشمم رو پسر عموم بود تو قبرستون سرش پایین بود و دهنش باز و بسته میشد و دور از ما بود انگار داشت با یکی حرف میزد اما تا من میرفتم طرفش هیچکار نمیکرد و فقط یه نیش خند میزد خلاصه زن عموم گفت حسین برو از مغازه برای سالاد سس بگیر و چون تو دهات یه سوپر مارکت بود و اونم بسته بود مجبور بود با موتور بره سر دهات ولی هرچقدر گفتم منم میام گفت نمیخواد بشین استراحت کن و تنها رفت تو این مدت که نبود پدرم از زن عموم پرسید داستان حسین چیه اونم شروع کرد به تعریف کردن که بعد از مریضی حسین اون انگار با چند نفر حرف میزنه که لحن حرف زدنش باهاشون فرق میکنه با یکی شوخی میکنه به یکی احترام میزاره و از همه مهم تر از همه چی زودتر از بقیه با خبر میشه انگار اتفاقات افتاده شده رو بهش میگن خلاصه شب که خواستیم بخوابیم. من و حسین تو اتاقش تنها خوابیدیم پرسیدم که داستان چیه و اونم جواب نداد و پیچوند و بحث رو عوض کرد تا اینکه...
ادامه دارد
همه میگفتن پسر عموی بیست و پنج سالم جن هارو میبینه بیشتر وقتها هم با یکی داره حرف میزنه عموم خونش شماله تو یه دهات که حتی کوچه هاش برق نداره و طبق معمول ساکنین دهات سگ هارو باز میزارن اما نه سگای وحشی رو من کلا از اونجا بدم میاد پدرم تو همون دهات بزرگ شده و خاطرات زیادی میگه و ادعا میکنه جن دیده و باهاشون حرف زده حالا اگه دوست داشته باشید داستاناشو براتون میزارم برگردیم به ادامه حرفام پسر عموم تقریبا دو سال پیش بود که یه هفته مریض بود و تب شدید داشته بعد اون ماجرا همه میگفتن حسین با اشخاصی حرف میزنه که دیده نمیشن اما ما به دلیل مشغله کاری پدرم نمیتونستیم بریم به عیادتش تا اینکه اواسط هفته بود و پدرم گفت آماده باشید برای سالگرد عموت آخر هفته میریم اونجا خلاصه آخر هفته شد و راهی شمال شدیم وقتی رسیدیم حسین حالت عادی داشت و آمد جلو و دست دادو روبوسی کرد ماهم نشستیم رو ایوان ساعت حدودا 4 ظهر بود منم تمام حواسم به حسین بود که ببینم چیکار میکنه حتی برای دستشویی هم میرفت دنبالش میرفتم اما کاری نمیکرد یه ساعت گذشت و پدرم گفت پاشید بریم قبرستون سر خاک عموم ماهم رفتیم و برگشتیم قبرستون دو دقیقه تا خونه فاصله داشت ساعت شش و نیم بود تمام این مدت چشمم رو پسر عموم بود تو قبرستون سرش پایین بود و دهنش باز و بسته میشد و دور از ما بود انگار داشت با یکی حرف میزد اما تا من میرفتم طرفش هیچکار نمیکرد و فقط یه نیش خند میزد خلاصه زن عموم گفت حسین برو از مغازه برای سالاد سس بگیر و چون تو دهات یه سوپر مارکت بود و اونم بسته بود مجبور بود با موتور بره سر دهات ولی هرچقدر گفتم منم میام گفت نمیخواد بشین استراحت کن و تنها رفت تو این مدت که نبود پدرم از زن عموم پرسید داستان حسین چیه اونم شروع کرد به تعریف کردن که بعد از مریضی حسین اون انگار با چند نفر حرف میزنه که لحن حرف زدنش باهاشون فرق میکنه با یکی شوخی میکنه به یکی احترام میزاره و از همه مهم تر از همه چی زودتر از بقیه با خبر میشه انگار اتفاقات افتاده شده رو بهش میگن خلاصه شب که خواستیم بخوابیم. من و حسین تو اتاقش تنها خوابیدیم پرسیدم که داستان چیه و اونم جواب نداد و پیچوند و بحث رو عوض کرد تا اینکه...
ادامه دارد
۴.۸k
۰۸ اسفند ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.