تصمیم گرفتم چنتا داستان ترسناک تو پیجم بزارم.
تصمیم گرفتم چنتا داستان ترسناک تو پیجم بزارم.
همشون هم تجربه ی خودمه چون خیلی جن و اینا دیدم.
باور نمیکنین هم نکنین به من چه.
هردفه یه داستان میزارم این پارت بالای 30 لایک بخوره براتون داستان بهتری میزارم
کپی ممنوع چون تجربه های خودمه.
~~~~~~~~~~~~~~~~~
من که یادم نیست ولی مادرم تعریف میکنه وقتی 5 سالت بود یه تب شدید گرفتی که بعد از اون تب کلا عوض شدی... بعد از اون تب من یه نماد عجیب سیاه پشت کمرم ظاهر شد که شبیه خورشید بود. پیش هر کسی دکتری رفتیم دکتر میگفت چیزی نیست فقط ماه گرفتگیه، ماهم دیگه بیخیالش شدیم... ولی بعد یه مدت همش داشتم با یه چیزی حرف میزدم. مامانم اولاش توجه نکرد ولی یه بار دید که من دارم با چاقو یه سگ رو میکشم.. تمام بدنم خون بود... مامانم سریع چاقو رو ازم گرفت و گفت چرا این کارو کردی؟ منم گفتم: دوستم بهم گفت.گفتش باید تمرین کنی تا بتونی موجودات کوچیک رو بکشی که بعدش بری سراغ طعمه های بزرگ تر.بعدش مامانم بعد یه سری اتفاقات فهمید جن زده شدم چون حتی بعضی اوقات از چشمام خون و یه ماده ی سیاه میومد و رنگ چشمام خیلی تیره شده بود، مادرم هم که میدونست چیکار کنه بالا سرم قران گذاشت و یه جورایی با جنه ارتباط بر قرار کرد... اون شب پیش مادرم خوابیدم ولی مامانم خواب دید که جنه داره باهاش حرف میزنه و دقیقا شبیه دوست من بود! یه هیولا که شنل سیاه داره و هیچ چیز از قیافه و بدنش معلوم نیست..
مادرم گفت از دخترم چی میخوای؟ دور شو، و جنه صحبت کرد و گفت اون دختره خاصه و از من نمیترسه خیلی شبیه دخترمه... که با دستای خودم کشتمش.. میخوام اونو به جای دخترم ببرم...مادر گرامی هم که ترسیده بود انقدر دعا کرد و قران خوند که اخر جنه رفت..
و روز بعد اون ماجرا منم به حالت عادیم برگشتم...
1 سال بعد که من 6 سالم شده بود و دیگه دوستمو یادم نمیومد با مامانم رفتیم قبرستون سرِ قبر پدربزرگم🥲
و مامانم منو به حال خودم رها کرد و حواسش ازم پرت شد منم چن متر اون ور تر رفتم سرِ قبر یکی دیگه.. مامانم کارش تموم شد اومد منو ببره دید من نیستم. وقتی پیدام کرد بهش گفتم.. : مامان اون دوستمو یادته؟... بهم گفت که برای آخرین بار یه کادو بهم داده... یه گل سر.. گفت این برای دختر قبلیش بوده.!
الان من اون گل سر رو گم کردم ولی هنوز اثراتی از اون جن در وجودم هست و هر وقت که گریه میکنم به جای اشک از چشمام خون میاد..
تمام✓
اگر اینو باور نمیکنید حاضرم قسم بخورم که حقیقت داره.
همشون هم تجربه ی خودمه چون خیلی جن و اینا دیدم.
باور نمیکنین هم نکنین به من چه.
هردفه یه داستان میزارم این پارت بالای 30 لایک بخوره براتون داستان بهتری میزارم
کپی ممنوع چون تجربه های خودمه.
~~~~~~~~~~~~~~~~~
من که یادم نیست ولی مادرم تعریف میکنه وقتی 5 سالت بود یه تب شدید گرفتی که بعد از اون تب کلا عوض شدی... بعد از اون تب من یه نماد عجیب سیاه پشت کمرم ظاهر شد که شبیه خورشید بود. پیش هر کسی دکتری رفتیم دکتر میگفت چیزی نیست فقط ماه گرفتگیه، ماهم دیگه بیخیالش شدیم... ولی بعد یه مدت همش داشتم با یه چیزی حرف میزدم. مامانم اولاش توجه نکرد ولی یه بار دید که من دارم با چاقو یه سگ رو میکشم.. تمام بدنم خون بود... مامانم سریع چاقو رو ازم گرفت و گفت چرا این کارو کردی؟ منم گفتم: دوستم بهم گفت.گفتش باید تمرین کنی تا بتونی موجودات کوچیک رو بکشی که بعدش بری سراغ طعمه های بزرگ تر.بعدش مامانم بعد یه سری اتفاقات فهمید جن زده شدم چون حتی بعضی اوقات از چشمام خون و یه ماده ی سیاه میومد و رنگ چشمام خیلی تیره شده بود، مادرم هم که میدونست چیکار کنه بالا سرم قران گذاشت و یه جورایی با جنه ارتباط بر قرار کرد... اون شب پیش مادرم خوابیدم ولی مامانم خواب دید که جنه داره باهاش حرف میزنه و دقیقا شبیه دوست من بود! یه هیولا که شنل سیاه داره و هیچ چیز از قیافه و بدنش معلوم نیست..
مادرم گفت از دخترم چی میخوای؟ دور شو، و جنه صحبت کرد و گفت اون دختره خاصه و از من نمیترسه خیلی شبیه دخترمه... که با دستای خودم کشتمش.. میخوام اونو به جای دخترم ببرم...مادر گرامی هم که ترسیده بود انقدر دعا کرد و قران خوند که اخر جنه رفت..
و روز بعد اون ماجرا منم به حالت عادیم برگشتم...
1 سال بعد که من 6 سالم شده بود و دیگه دوستمو یادم نمیومد با مامانم رفتیم قبرستون سرِ قبر پدربزرگم🥲
و مامانم منو به حال خودم رها کرد و حواسش ازم پرت شد منم چن متر اون ور تر رفتم سرِ قبر یکی دیگه.. مامانم کارش تموم شد اومد منو ببره دید من نیستم. وقتی پیدام کرد بهش گفتم.. : مامان اون دوستمو یادته؟... بهم گفت که برای آخرین بار یه کادو بهم داده... یه گل سر.. گفت این برای دختر قبلیش بوده.!
الان من اون گل سر رو گم کردم ولی هنوز اثراتی از اون جن در وجودم هست و هر وقت که گریه میکنم به جای اشک از چشمام خون میاد..
تمام✓
اگر اینو باور نمیکنید حاضرم قسم بخورم که حقیقت داره.
۱۱.۵k
۲۷ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.