در زندگی از چیزهای زیادی میترسیدم
در زندگی از چیزهای زیادی میترسیدم
ونگران بودم، تا اینکه آنها را تجربه کردم
وحالا ترسی از آنها ندارم....
از «تنهایی » میترسیدم،
یاد گرفتم «خود را دوست بدارم»
از « شکست »میترسیدم
یاد گرفتم «تلاش نکردن یعنی شکست »
از «نفرت مردم » میترسیدم
یاد گرفتم « بهرحال هر کسی نظری دارد »
از «درد » میترسیدم
یاد گرفتم «درد کشیدن برای رشد روح لازم است »
از « سرنوشت » میترسیدم،یاد گرفتم «من توان تغییر آن را دارم »
از« آینده » میترسیدم
یاد گرفتم « میتوان آینده بهتری ساخت »
از «گذشته» میترسیدم
فهمیدم «گذشته دیگر توان آسیب رساندن به من را ندارد»
و بالاخره از« تغییر » میترسیدم
تا اینکه یاد گرفتم
حتی زیباترین پروانه ها هم ،قبل از پرواز کرم بودند و
و *** تغییر *** آنها را زیبا میکند.
ونگران بودم، تا اینکه آنها را تجربه کردم
وحالا ترسی از آنها ندارم....
از «تنهایی » میترسیدم،
یاد گرفتم «خود را دوست بدارم»
از « شکست »میترسیدم
یاد گرفتم «تلاش نکردن یعنی شکست »
از «نفرت مردم » میترسیدم
یاد گرفتم « بهرحال هر کسی نظری دارد »
از «درد » میترسیدم
یاد گرفتم «درد کشیدن برای رشد روح لازم است »
از « سرنوشت » میترسیدم،یاد گرفتم «من توان تغییر آن را دارم »
از« آینده » میترسیدم
یاد گرفتم « میتوان آینده بهتری ساخت »
از «گذشته» میترسیدم
فهمیدم «گذشته دیگر توان آسیب رساندن به من را ندارد»
و بالاخره از« تغییر » میترسیدم
تا اینکه یاد گرفتم
حتی زیباترین پروانه ها هم ،قبل از پرواز کرم بودند و
و *** تغییر *** آنها را زیبا میکند.
۱.۶k
۰۹ آذر ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.