ممنوعیت های عجیب
" ممنوعیت های عجیب "
" پارت بیست و پنجم "
-داستان از زبان سونیک-
شونه ای بالا میندازم « به هرحال هنوزم داره به دانشجو ها درس میده... پف... من که ازش نمیترسم » سیلور به نقطه ی جوشـش رسیده بود. لبخندی زدم و کنارش ایستادم. دستمو گذاشتم روی شونهـش « بی خیال سیلور... به این چیزا اهمیت نده گذشته... » بهم نگاه کرد و بعد چند تا نفس عمیق کشید « باشه باشه... فکر کنم بهتره بریم » لبخند بزرگی زدم چشمامو بستم « صحیح » تا بخشی از راه هممسیر بودیم. بعد از خداحافظی یه سر رفتم بازار و حدودا بعد از ظهر بود که به پایگاه رسیدم. قبل از هرچیز وارد آشپزخونه شدم و مواد خوراکی رو که بیشتر خرید بود داخل کابینت ها و یخچال قرار دادم. بعد تصمیمی گرفتم برم پیش تیلز « یوهووو... رفیق اینجایی؟ » اتاقـش کاملا ساکت بود. وارد اتاق شدم و درـو بستم « فکر کنم اگه وسیلهـهاشم بزارم اینجا بهتر باشه... من که نمیفهمم این قطعات رو میخواد چیکار... » کیسه رو گذاشتم و به سمت اتاق ناکلز حرکت کردم « نمیدونم چرا تیلز نبود... شاید تو اتاق نقشه کشیـه... » وارد اتاق ناکلز شدم « چرا اینا غیبـشون زده... » حدودا تک تک اتاقـهارو گشتم و حتی بهشون زنگ زدم اما جواب ندادن. از آخر خسته داخل اتاق نقشه کشی ولو شدم « از آخر این دوتا منو دق میدن.... نمیدونن چندبار به خاطر اینکه یهویی غیب شدن... خدایا منو سوسک کن... تنها کاری که میتونم بکنم اینه که امیدوار باشم حالشون خوب باشه... البته اونا از پس خودشون برمیان دیگه... »
-داستان از زبان نویسنده-
خاطره بارها و بارها در ذهنش مرور میشد. روی صندلی نشسته بود و دستانش رو دور پاهایش گره زده و سرش را روی پاهایش گذاشته بود. لرزش خفیفی داشت و سعی میکرد به اتفاقات بد فکر نکند. در فکر خیال و اینکه چه کسی ممکن بود بتواند کمک کند سر میکرد... جرقه ای در ذهنش ایجاد شد و شروع به شماره گیری کرد. شخص جواب داد « بله؟ » خارپشت شروع به حرف زدن کرد « سیان¹ (Syan) گوش کن... میدونی- » شخصی که [سیان] خطاب شده بود اجازه ی حرف بیشتری نداد « میدونم میخوای راجب چی بگی... موقعی که رفتن من داخل پایگاهـتون بودم... چند نفر اومدنـو گفتن رئیسِ بدِ بزرگـت باهاشون کار داره... البته در اصل با تو کار داشت و بلودیـم که مطمئن بود تو بهم زنگ میزنی گفت بهت بگم. میدونی دیگه، وقتی وارد اونجا میشن اجازه ی بردن گوشی و اینجوری چیزا ندارن » خارپشت در ذهنش به خفاش پشت خط فحشـی نثار کرد « یعنی تو نمیتونستی خودت بهم زنگ بزنی روژ¹؟ » خفاش در آن طرف تلفن لبخندی زد « بِیب... تو که میدونی من سرم شلوغه... خوبه بیشتر کارهای شرکتـت رو من انجام میدم؛ باید بدونی من الان سرم خیلییی شلوغه » نفس عمیقی کشید
این داستان ادامه دارد...
" پارت بیست و پنجم "
-داستان از زبان سونیک-
شونه ای بالا میندازم « به هرحال هنوزم داره به دانشجو ها درس میده... پف... من که ازش نمیترسم » سیلور به نقطه ی جوشـش رسیده بود. لبخندی زدم و کنارش ایستادم. دستمو گذاشتم روی شونهـش « بی خیال سیلور... به این چیزا اهمیت نده گذشته... » بهم نگاه کرد و بعد چند تا نفس عمیق کشید « باشه باشه... فکر کنم بهتره بریم » لبخند بزرگی زدم چشمامو بستم « صحیح » تا بخشی از راه هممسیر بودیم. بعد از خداحافظی یه سر رفتم بازار و حدودا بعد از ظهر بود که به پایگاه رسیدم. قبل از هرچیز وارد آشپزخونه شدم و مواد خوراکی رو که بیشتر خرید بود داخل کابینت ها و یخچال قرار دادم. بعد تصمیمی گرفتم برم پیش تیلز « یوهووو... رفیق اینجایی؟ » اتاقـش کاملا ساکت بود. وارد اتاق شدم و درـو بستم « فکر کنم اگه وسیلهـهاشم بزارم اینجا بهتر باشه... من که نمیفهمم این قطعات رو میخواد چیکار... » کیسه رو گذاشتم و به سمت اتاق ناکلز حرکت کردم « نمیدونم چرا تیلز نبود... شاید تو اتاق نقشه کشیـه... » وارد اتاق ناکلز شدم « چرا اینا غیبـشون زده... » حدودا تک تک اتاقـهارو گشتم و حتی بهشون زنگ زدم اما جواب ندادن. از آخر خسته داخل اتاق نقشه کشی ولو شدم « از آخر این دوتا منو دق میدن.... نمیدونن چندبار به خاطر اینکه یهویی غیب شدن... خدایا منو سوسک کن... تنها کاری که میتونم بکنم اینه که امیدوار باشم حالشون خوب باشه... البته اونا از پس خودشون برمیان دیگه... »
-داستان از زبان نویسنده-
خاطره بارها و بارها در ذهنش مرور میشد. روی صندلی نشسته بود و دستانش رو دور پاهایش گره زده و سرش را روی پاهایش گذاشته بود. لرزش خفیفی داشت و سعی میکرد به اتفاقات بد فکر نکند. در فکر خیال و اینکه چه کسی ممکن بود بتواند کمک کند سر میکرد... جرقه ای در ذهنش ایجاد شد و شروع به شماره گیری کرد. شخص جواب داد « بله؟ » خارپشت شروع به حرف زدن کرد « سیان¹ (Syan) گوش کن... میدونی- » شخصی که [سیان] خطاب شده بود اجازه ی حرف بیشتری نداد « میدونم میخوای راجب چی بگی... موقعی که رفتن من داخل پایگاهـتون بودم... چند نفر اومدنـو گفتن رئیسِ بدِ بزرگـت باهاشون کار داره... البته در اصل با تو کار داشت و بلودیـم که مطمئن بود تو بهم زنگ میزنی گفت بهت بگم. میدونی دیگه، وقتی وارد اونجا میشن اجازه ی بردن گوشی و اینجوری چیزا ندارن » خارپشت در ذهنش به خفاش پشت خط فحشـی نثار کرد « یعنی تو نمیتونستی خودت بهم زنگ بزنی روژ¹؟ » خفاش در آن طرف تلفن لبخندی زد « بِیب... تو که میدونی من سرم شلوغه... خوبه بیشتر کارهای شرکتـت رو من انجام میدم؛ باید بدونی من الان سرم خیلییی شلوغه » نفس عمیقی کشید
این داستان ادامه دارد...
- ۳.۲k
- ۲۴ خرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط