بیقرار آمدی اما به قراری که نبود

بیقرار آمدی اما به قراری که نبود
ماه شهناز شدی در شب تاری که نبود

قد و بالای تو از ناز بنان برمی گشت
مو پریشان و پشیمان بهاری که نبود

چتر بستی و نشستی چه سراپایت خیس
روی قالیچه ی گلفرش اناری که نبود

صندلی بود، غزل بود، گل سرخ تو بود
چشمهای تو ولی لحظه شماری که نبود

بغض کردی و پر از گریه سلامی گفتی
دستی از مهر کشیدی به غباری که نبود

پلک وا کردم و با آه جوابت دادم
آه جانسوخته ی مرد دچاری که نبود

در بغل تنگ گرفتی و مرا بوسیدی
ریخت انگور به رگهای خماری که نبود

نم نم آرام، خدا داشت پیانو میزد
شیشه ی پنجره ی خیس و بخاری که نبود

لحظه ی تلخ خداحافظی از راه رسید
چشم ما خیره به هم آخر کاری که نبود

رفتی و هق هق تو در دل و جانم پیچید
اشک جا مانده ای و سنگ مزاری که نبود

عشق تاوان گره خوردن آه من و توست
بین تنهایی یک عاشق و یاری که نبود



#شهراد_میدری
دیدگاه ها (۸)

گفته بودم به کسی عشق نخواهم ورزید آمدد و همه فرضیه ها ریخت ب...

امروز... سلام را من می آورمبوسه اش با تو.... عشق را من می آو...

گفت پیری:درد,بی درمان بگیری بچه جان او دعای کارسازی کرد و من...

هفت میلیارد نفر دور همند اما باز برترین دغدغه نوع بشر تنهایی...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط