با لب سرخت مرا یاد خدا انداختی

با لب سرخت مرا یاد خدا انداختی
روزگارت خوش که از میخانه، مسجد ساختی

روی ماه خویش را در برکه می‌دیدی ولی
سهم ماهی‌های عاشق را چه خوش پرداختی

ما برای با تو بودن عمر خود را باختیم
بد نبود ای دوست گاهی هم تو دل می‌باختی

من به خاک افتادم اما این جوانمردی نبود
می‌توانستی نتازی بر من، اما تاختی

ای که گفتی عشق را از یاد بردن سخت نیست
«عشق» را شاید، ولی هرگز «مرا» نشناختی

#فاضل_نظری
دیدگاه ها (۵)

مرا مگوی که دل در کمند او مفکنبدان نگار پریچهره گو که دل مرب...

رشتهٔ عمر پاره شد بس که ز دست جور اودوخته‌ام به یکدگر سینهٔ ...

سیل بودم هر دم از پست و بلندم ناله بودبحر گشتم جمله ناهمواره...

ای همچو پری از من دیوانه رمیدهصد بار مرا دیده و گویی که ندید...

آغوشت مامنی برایدلتنگی های مزمن شبانه ام،تو التیامدردهای به ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط