پرستار
پرستار
به قول سونگ تومتش کردم نشست روی صندلی تا من نشستم کنارش صندلی روبه رویی عقب کشیده شد و یه نفر روش نشست
سونگ:بابایی...تو که هیچ وقت ایندا صبحونه و گذا نیمیخولی....
جینین:اممم امروز سر کار نمیرم
سونگ:واگعنی....
جیمین:آره میتونیم باهم بازی کنیم
سونگ:لازم نترده...با خاله ات بازس میتونم
ویو جیمین
اممم اوکی خانوم سونگ بعدا برات دارم...
راستش واقعا امروز باید میرفتم شرکت ولی خب....از این دختره آت....هووووووففففف ول کنید
داشتم صبحونه میخورم یه دقیقه به سونگ و ات نگاه کردم...چقدر ات شبیه سومیه...
سومی هم همینقدر با حوصله به سونگ صبحونه و غذا میداد...همینقدر مهربون بود...هعییییی چیکار کنم...کاشکی بالخره کسی که باعث مرگش شد و پیدا کنم
ات:آقای پااارککککک
حیمین:ها چیچیشده
ات:چیزی روی صورتمه
جیمین:نه چرا
ات:آخه زل زده بودید بهم فکر کردم یه جیزی روی صورتمه
جیمین:آها نه نه نه توی فکر بودم حواسم نبود دارم کجا رو نگاه میکنم
ات:آها...
ویو ات
اوهوم چی بگم والا کصخله....چقدرم قشنگه...ولی خیلی گوگولیهههه اوخودا
سونگ:خاله بعد صبحونه بیا بلیم مامانمو نشونت بدم...
ات:باشه خاله...
سونگ صبحونشو خورد
سونگ:ملسی اجوما
اجوما:خواهش میکنم دختر قشنگم...
ات:خب دیگه بریییمممم
سونگ:باشه
رفتیم توی کتابخونه و سونگ از روی یه نیز خیلی کوچولو یه آلبوم برداشت...با اینکه میزه کوتاه بود ولی بازم قدش نرسید و یه چهار پایه کیوت گزاشت زیر پاش...
سونگ:بیا خاله بیا نشونت بدم....
آلبوم رو داد دستم گفت بغلش کنم بزارمش روی میز همین کارو کردم خودمم نشستم روی صندلی...
سونگ آلبوم رو باز کرد و عکس یه زن و نشونم داد....
این...دختر جقدر آشناست...چشماش شبیه مامانمه....موهاش همرنگ بابامه....قیافش چقدر شبیه منهههههههه....
چشماش طوسی بود موهاش طلایی با پوست سفید و چشمای بزرگ و مژه های بلند...
هوووفففف انقدر عکسه درگیرم کرده بود که اصلا نفهمیدم اون روز چیکار کردم و به دلیل بودن آقای پارک داخل خونه به من احتیاجی نبود برای همین من ساعت ۴ رفتم خونه....
هووووف اون زن کی بود....چرا انقدر شبیه ما ۳ تا بود....اینجوری فایده نداره...
بلند شدم لباسامو عوض کردم تاکسی گرفتم و رفتم ....
۳۰ دقیقه بعد جلوی یه عمارت نگه داشت...
زنگ در و زدم که خانوم کیم جواب داد
خانوم کیم:بله
ات:منم ات باز کنید...
رفتم داخل هع...همه جا مثل اون موقعس...همونقدر منطقم همه سرشون تو کارشونه....
با دیدن مامان که داره از پله ها بدو بدو میاد پایین دوباره یاد اون دختر افتادم.هووووفففف
مامان:دخترممممممم
آوند بغلم کرد منم بغلش کردم...
همینجوری داشتم از بغل ننه گرامی لذت میبردم که صدای بلند و ترسناک بابایی اکند
بابا:پس بالخره اومدی....
به قول سونگ تومتش کردم نشست روی صندلی تا من نشستم کنارش صندلی روبه رویی عقب کشیده شد و یه نفر روش نشست
سونگ:بابایی...تو که هیچ وقت ایندا صبحونه و گذا نیمیخولی....
جینین:اممم امروز سر کار نمیرم
سونگ:واگعنی....
جیمین:آره میتونیم باهم بازی کنیم
سونگ:لازم نترده...با خاله ات بازس میتونم
ویو جیمین
اممم اوکی خانوم سونگ بعدا برات دارم...
راستش واقعا امروز باید میرفتم شرکت ولی خب....از این دختره آت....هووووووففففف ول کنید
داشتم صبحونه میخورم یه دقیقه به سونگ و ات نگاه کردم...چقدر ات شبیه سومیه...
سومی هم همینقدر با حوصله به سونگ صبحونه و غذا میداد...همینقدر مهربون بود...هعییییی چیکار کنم...کاشکی بالخره کسی که باعث مرگش شد و پیدا کنم
ات:آقای پااارککککک
حیمین:ها چیچیشده
ات:چیزی روی صورتمه
جیمین:نه چرا
ات:آخه زل زده بودید بهم فکر کردم یه جیزی روی صورتمه
جیمین:آها نه نه نه توی فکر بودم حواسم نبود دارم کجا رو نگاه میکنم
ات:آها...
ویو ات
اوهوم چی بگم والا کصخله....چقدرم قشنگه...ولی خیلی گوگولیهههه اوخودا
سونگ:خاله بعد صبحونه بیا بلیم مامانمو نشونت بدم...
ات:باشه خاله...
سونگ صبحونشو خورد
سونگ:ملسی اجوما
اجوما:خواهش میکنم دختر قشنگم...
ات:خب دیگه بریییمممم
سونگ:باشه
رفتیم توی کتابخونه و سونگ از روی یه نیز خیلی کوچولو یه آلبوم برداشت...با اینکه میزه کوتاه بود ولی بازم قدش نرسید و یه چهار پایه کیوت گزاشت زیر پاش...
سونگ:بیا خاله بیا نشونت بدم....
آلبوم رو داد دستم گفت بغلش کنم بزارمش روی میز همین کارو کردم خودمم نشستم روی صندلی...
سونگ آلبوم رو باز کرد و عکس یه زن و نشونم داد....
این...دختر جقدر آشناست...چشماش شبیه مامانمه....موهاش همرنگ بابامه....قیافش چقدر شبیه منهههههههه....
چشماش طوسی بود موهاش طلایی با پوست سفید و چشمای بزرگ و مژه های بلند...
هوووفففف انقدر عکسه درگیرم کرده بود که اصلا نفهمیدم اون روز چیکار کردم و به دلیل بودن آقای پارک داخل خونه به من احتیاجی نبود برای همین من ساعت ۴ رفتم خونه....
هووووف اون زن کی بود....چرا انقدر شبیه ما ۳ تا بود....اینجوری فایده نداره...
بلند شدم لباسامو عوض کردم تاکسی گرفتم و رفتم ....
۳۰ دقیقه بعد جلوی یه عمارت نگه داشت...
زنگ در و زدم که خانوم کیم جواب داد
خانوم کیم:بله
ات:منم ات باز کنید...
رفتم داخل هع...همه جا مثل اون موقعس...همونقدر منطقم همه سرشون تو کارشونه....
با دیدن مامان که داره از پله ها بدو بدو میاد پایین دوباره یاد اون دختر افتادم.هووووفففف
مامان:دخترممممممم
آوند بغلم کرد منم بغلش کردم...
همینجوری داشتم از بغل ننه گرامی لذت میبردم که صدای بلند و ترسناک بابایی اکند
بابا:پس بالخره اومدی....
۲.۲k
۱۲ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.