وقتی وارده عمارتی میشی که....🐾🌿 پارت اول:////
وقتی وارده عمارتی میشی که....🐾🌿 پارت اول:////
لونا{هوفففف... چرا این ظرف ها تموم نمیشه... خدایا دست برام نموند... اخه یکی نیست بگه چرا اینقدر ظرف کثیف میکنید...تو روح تونی که گفت ماشین ظرفشویی بده... همینطور که داشتم جد و آباد افراد این عمارت و مورد عنایت قرار میدادم سرم با شدت به جلو پرت شد...سرم رو چرخوندم که با قیافه ی خندون مینجی مواجه شدم...زهرمار شترمرغ،ببینم تو کار نداری؟
مینجی{نچ بنده مثل شما نیستم کارام رو همه انجام دادم... کوچولو لپ لپی*کشیدن لپ
لونا{چشم غره ای براش فتم و دوباره مشغول شستن ظرف ها شدم.
منیجی{میگم لونا... اینا چرا اینقدر ظرف کثیف میکنن؟
لونا{از بس میخورن... گشنه ها
مینجی{دیگه با این حال به افراد مهم این عمارت نمی شد گفت انسان باید بگیم گاو.
داشتیم باهم میخندیدیم که صدای پشت سرمون باعث شد سه متر بپریم بالا.
تهیونگ{اهم اهم
لونا{ش... شما؟
تهیونگ{یکی از گاو های این عمارت... اگر امکانش هست میشه یه مسکن بهم بدین.
چشمی گفتم و دستپاچه دنبال مسکن گشتم... از ترس چند بار به کابینت ها خوردم و مینجی بیشعور بهم خندید بلاخره قرص رو پیدا کردم و بهشون دادم... بف... بفرمایید ارباب،لبخندی زد و رفت.
اخیش بعد از دو ساعت ظرف ها تموم شد... با مینجی داشتیم میرفتیم تو اتاق که.......
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
لونا{هوفففف... چرا این ظرف ها تموم نمیشه... خدایا دست برام نموند... اخه یکی نیست بگه چرا اینقدر ظرف کثیف میکنید...تو روح تونی که گفت ماشین ظرفشویی بده... همینطور که داشتم جد و آباد افراد این عمارت و مورد عنایت قرار میدادم سرم با شدت به جلو پرت شد...سرم رو چرخوندم که با قیافه ی خندون مینجی مواجه شدم...زهرمار شترمرغ،ببینم تو کار نداری؟
مینجی{نچ بنده مثل شما نیستم کارام رو همه انجام دادم... کوچولو لپ لپی*کشیدن لپ
لونا{چشم غره ای براش فتم و دوباره مشغول شستن ظرف ها شدم.
منیجی{میگم لونا... اینا چرا اینقدر ظرف کثیف میکنن؟
لونا{از بس میخورن... گشنه ها
مینجی{دیگه با این حال به افراد مهم این عمارت نمی شد گفت انسان باید بگیم گاو.
داشتیم باهم میخندیدیم که صدای پشت سرمون باعث شد سه متر بپریم بالا.
تهیونگ{اهم اهم
لونا{ش... شما؟
تهیونگ{یکی از گاو های این عمارت... اگر امکانش هست میشه یه مسکن بهم بدین.
چشمی گفتم و دستپاچه دنبال مسکن گشتم... از ترس چند بار به کابینت ها خوردم و مینجی بیشعور بهم خندید بلاخره قرص رو پیدا کردم و بهشون دادم... بف... بفرمایید ارباب،لبخندی زد و رفت.
اخیش بعد از دو ساعت ظرف ها تموم شد... با مینجی داشتیم میرفتیم تو اتاق که.......
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
۲۸.۹k
۲۶ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.