وقتی وارده عمارتی میشی که....🐾🌿پارت دوم://///
وقتی وارده عمارتی میشی که....🐾🌿پارت دوم://///
که یهو صدای ناله اومد... اول فکر کردم توهم زدم ولی وقتی قیافه متعجب مینجی رو دیدم مطمئن شدم... مینجی به نظرت صدای چیه؟
مینجی{نمیدونم... هرچی هست از اون در میاد... بیا ببینیم چیه!
منتظرم جواب من نموند و دستم رو کشید به سمت اتاقی که انتهای راه رو بود... در اتاق نمیه باز بود و راحت می شد داخلش دید.
مینجی{لونا اول من میرم نگاه میکنم تو حواست باشه کسی نیاد بعد تو نگاه کن.
باشه ای گفتم و دست مینجی رو ول کردم... داشتم اطراف رو نگاه می کردم که نگاهم به چهره مینجی افتاد از ترس رنگش پریده بود و میلرزید... به سمتش رفتم و بازوش رو گرفتم... یااااا مینجی چی شده؟
مینجی{لو... لونا اونجا رو نگاه کن*اشاره به در
نگاهم رو به داخل اتاق دادم... از چیزی که داشتم میدیدم خشکم زدم... باورم نمی شد همه می گفتن ارباب خیلی بی رحمه ولی فکر نمی کردم تا این حد... دختری که تقریبا 28 یا 29 سال بهش میخورد و بسته بود به ستون و شکنجش می داد چند تا پسر هم کنارش بودن... همینطور داشتم به اون صحنه نگاه می کردم و اشک می ریختم با دستی که رو شونه ام نشست برگشتم... اول فکر کردم مینجی ولی با دیدن همون پسره و یکی دیگه زانو هام سست شد. تهیونگ{خب اینطور که معلومه اینجا دو تا سنجاب فضول داریم که قوانین این عمارت رو زیر پا گذاشتن *نیشخند
لونا{فضول نه و کنجکاو، بعدم صدای ناله شنیدیم گفتیم شاید برای کسی اتفاقی افتاده*حرصی
حرفم که تموم شد ناخون ای تیز مینجی رفت دستم بدون توجه بهش همچنان داشتم نگاشون می کردم که اون یکی پسر اومد جلو و دستش رو نوازش بار روی گونه ام کشید.
جونگ کوک{اونو دیگه باید به ارباب بگی... راه بیوفتین.
دوتاشون اومد و مارو بزور بردن تو همون اتاق......
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
شرایط برای آپ پارت بعد:
20لایک
10کامنت.
که یهو صدای ناله اومد... اول فکر کردم توهم زدم ولی وقتی قیافه متعجب مینجی رو دیدم مطمئن شدم... مینجی به نظرت صدای چیه؟
مینجی{نمیدونم... هرچی هست از اون در میاد... بیا ببینیم چیه!
منتظرم جواب من نموند و دستم رو کشید به سمت اتاقی که انتهای راه رو بود... در اتاق نمیه باز بود و راحت می شد داخلش دید.
مینجی{لونا اول من میرم نگاه میکنم تو حواست باشه کسی نیاد بعد تو نگاه کن.
باشه ای گفتم و دست مینجی رو ول کردم... داشتم اطراف رو نگاه می کردم که نگاهم به چهره مینجی افتاد از ترس رنگش پریده بود و میلرزید... به سمتش رفتم و بازوش رو گرفتم... یااااا مینجی چی شده؟
مینجی{لو... لونا اونجا رو نگاه کن*اشاره به در
نگاهم رو به داخل اتاق دادم... از چیزی که داشتم میدیدم خشکم زدم... باورم نمی شد همه می گفتن ارباب خیلی بی رحمه ولی فکر نمی کردم تا این حد... دختری که تقریبا 28 یا 29 سال بهش میخورد و بسته بود به ستون و شکنجش می داد چند تا پسر هم کنارش بودن... همینطور داشتم به اون صحنه نگاه می کردم و اشک می ریختم با دستی که رو شونه ام نشست برگشتم... اول فکر کردم مینجی ولی با دیدن همون پسره و یکی دیگه زانو هام سست شد. تهیونگ{خب اینطور که معلومه اینجا دو تا سنجاب فضول داریم که قوانین این عمارت رو زیر پا گذاشتن *نیشخند
لونا{فضول نه و کنجکاو، بعدم صدای ناله شنیدیم گفتیم شاید برای کسی اتفاقی افتاده*حرصی
حرفم که تموم شد ناخون ای تیز مینجی رفت دستم بدون توجه بهش همچنان داشتم نگاشون می کردم که اون یکی پسر اومد جلو و دستش رو نوازش بار روی گونه ام کشید.
جونگ کوک{اونو دیگه باید به ارباب بگی... راه بیوفتین.
دوتاشون اومد و مارو بزور بردن تو همون اتاق......
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
شرایط برای آپ پارت بعد:
20لایک
10کامنت.
۲۸.۱k
۲۷ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.