پارت 17
پارت 17
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
دازای: اوخ یچی جا گذاشتم.....
بعد چند دقیقه برگشتن با مانهوای*
اینو یادم رفت^^
روشی: مردمک چشمش نازک میشه
پشتش هاله سیاه* دراز نفله ما میخوایم دنبال میساکی بگردیم تو میخوای مانهوای بخونی
دازای: آله^^
ریوشی: بزنمـ... هوف خدایا درازا رو محو کن. بیاین بریم
همه ی منطقه ی یوکوهاما رو گشتیم
جایی نبود نگشته باشیم ،دیگه کم کم حس می کردم که میساکی وجود نداره،حس می کردم دیگه قرار نیست ببینمش،نه،اینجوری نیست ،اما...
قلبش،نمی زنه،چرا...چرا؟
پل یوکوهاما ساعت 12:00 شب
زمان حال*
ریوشی: هیچ خبری ازش نیست انگار اب شده رفته تو زمین
دازای: عوم..... یومه این گربه چرا از آدما بدش میاد«گربع انسان نما داخل مانهوا»
ریوشی: پدصـ.. نه چیز پدر بانداژ اصلا برات مهمه
دازای: نمدونم... ^^
ریوشی: حالا چیکار کنیم
یومه: یکی رو میشناسم میتونه پیداش کنه
دازای: این موقعه شب... خوابه.. بیدار هم باشه نمیاد
یومه: نه این آب دستش باشه میزاره میاد
زنگ زدن*2دقیقه بعد قط کردن*
تا چند دقیقه دیگ میرسه
ریوشی: حالا کی هست..
یومه: دوستم.. اینوری
دازای: حتما خیلی صمیمی هستین که این موقعه شب پاشده داره میاد
یومه: عوم اره... از 9سالگی همو میشناسیم
اینوری: از دور* هوی یومههههه.... امدمممم
یومه: اوناهاش^^
اینوری: رسیدن* سلام اینوری هستم خوشبختم
یومه؛ میخوام یکی رو بران پیدا کنی
اینوری: خب باید خونش باشه
یومه: نشون دادن ریوشی* اون داداششه
اینوری: رفتن سمت ریوشی* یه کوچولو از خونت نیاز داریم
ریوشی: باشه
اینوری: یه سوزن برداشتو ازم خون گرفت ،خونم روی انگشتاش حرکت داد*
خون به حرکت در میاد
اینوری: برین دنبال خون
همه خون دنبال کردیم
به یه متروکه رسیدیم...
اون...میساکی،نفس نمی کشه،قلبش نمی زنه ،تکون نمی خوره،چرا ..
ریوشی:میساکییییییییییی
ادامه دارد...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
دازای: اوخ یچی جا گذاشتم.....
بعد چند دقیقه برگشتن با مانهوای*
اینو یادم رفت^^
روشی: مردمک چشمش نازک میشه
پشتش هاله سیاه* دراز نفله ما میخوایم دنبال میساکی بگردیم تو میخوای مانهوای بخونی
دازای: آله^^
ریوشی: بزنمـ... هوف خدایا درازا رو محو کن. بیاین بریم
همه ی منطقه ی یوکوهاما رو گشتیم
جایی نبود نگشته باشیم ،دیگه کم کم حس می کردم که میساکی وجود نداره،حس می کردم دیگه قرار نیست ببینمش،نه،اینجوری نیست ،اما...
قلبش،نمی زنه،چرا...چرا؟
پل یوکوهاما ساعت 12:00 شب
زمان حال*
ریوشی: هیچ خبری ازش نیست انگار اب شده رفته تو زمین
دازای: عوم..... یومه این گربه چرا از آدما بدش میاد«گربع انسان نما داخل مانهوا»
ریوشی: پدصـ.. نه چیز پدر بانداژ اصلا برات مهمه
دازای: نمدونم... ^^
ریوشی: حالا چیکار کنیم
یومه: یکی رو میشناسم میتونه پیداش کنه
دازای: این موقعه شب... خوابه.. بیدار هم باشه نمیاد
یومه: نه این آب دستش باشه میزاره میاد
زنگ زدن*2دقیقه بعد قط کردن*
تا چند دقیقه دیگ میرسه
ریوشی: حالا کی هست..
یومه: دوستم.. اینوری
دازای: حتما خیلی صمیمی هستین که این موقعه شب پاشده داره میاد
یومه: عوم اره... از 9سالگی همو میشناسیم
اینوری: از دور* هوی یومههههه.... امدمممم
یومه: اوناهاش^^
اینوری: رسیدن* سلام اینوری هستم خوشبختم
یومه؛ میخوام یکی رو بران پیدا کنی
اینوری: خب باید خونش باشه
یومه: نشون دادن ریوشی* اون داداششه
اینوری: رفتن سمت ریوشی* یه کوچولو از خونت نیاز داریم
ریوشی: باشه
اینوری: یه سوزن برداشتو ازم خون گرفت ،خونم روی انگشتاش حرکت داد*
خون به حرکت در میاد
اینوری: برین دنبال خون
همه خون دنبال کردیم
به یه متروکه رسیدیم...
اون...میساکی،نفس نمی کشه،قلبش نمی زنه ،تکون نمی خوره،چرا ..
ریوشی:میساکییییییییییی
ادامه دارد...
۱.۹k
۳۰ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.