می آید روزی که در تراس خانهات
می آید روزی که در تراس خانهات ،
روی صندلیِ دسته دار نشستهای و بازیِ کودکان را تماشا میکنی ،
آن روز دیگر نه باران ، خاطره ای از من برایت تازه میکند و نه غروبِ آفتاب ، سنگی بر دریاچه ی آرامِ دلت می اندازد . . .
سال هاست که تو مرا پاک از یاد برده ای . . .
کنار روزمرگی هایت ، یک فنجان چای برای خودت میریزی و با دستانی که دیگر چروک شده اند ، لرزان لرزان ، فنجانِ چایت را به لبانت نزدیک میکنی ،
اما یک باره یکی از کودکان نام مرا فریاد می زند . . .
شباهت اسمی بود . . .
تو آرام فنجانت را کمی پایین می آوری ، لبخندِ کوچکی می زنی و دوباره چایت را مینوشی . . .
من به همان لبخند زنده ام . . .
روی صندلیِ دسته دار نشستهای و بازیِ کودکان را تماشا میکنی ،
آن روز دیگر نه باران ، خاطره ای از من برایت تازه میکند و نه غروبِ آفتاب ، سنگی بر دریاچه ی آرامِ دلت می اندازد . . .
سال هاست که تو مرا پاک از یاد برده ای . . .
کنار روزمرگی هایت ، یک فنجان چای برای خودت میریزی و با دستانی که دیگر چروک شده اند ، لرزان لرزان ، فنجانِ چایت را به لبانت نزدیک میکنی ،
اما یک باره یکی از کودکان نام مرا فریاد می زند . . .
شباهت اسمی بود . . .
تو آرام فنجانت را کمی پایین می آوری ، لبخندِ کوچکی می زنی و دوباره چایت را مینوشی . . .
من به همان لبخند زنده ام . . .
- ۱۵۴
- ۰۴ بهمن ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۲۷)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط