می آید روزی که در تراس خانهات

می آید روزی که در تراس خانه‌ات ،
روی صندلیِ دسته دار نشسته‌ای و بازیِ کودکان را تماشا می‌کنی ،
آن روز دیگر نه باران ، خاطره ای از من برایت تازه می‌کند و نه غروبِ آفتاب ، سنگی بر دریاچه ی آرامِ دلت می اندازد . . .

سال هاست که تو مرا پاک از یاد برده ای . . .
کنار روزمرگی هایت ، یک فنجان چای برای خودت می‌ریزی و با دستانی که دیگر چروک شده اند ، لرزان لرزان ، فنجانِ چایت را به لبانت نزدیک می‌کنی ،
اما یک ‌باره یکی از کودکان نام مرا فریاد می زند . . .
شباهت اسمی بود . . .
تو آرام فنجانت را کمی پایین می آوری ، لبخندِ کوچکی می زنی و دوباره چایت را می‌نوشی . . .
من به همان لبخند زنده ام ‌‌. . .
دیدگاه ها (۲۷)

بعد از بیست و پنج سال دیدمتچقدر پیر شده ای لعنتی!چقدر هنوز آ...

امشب نیز مثل همیشهدوباره آرزویـت کـردم....میدانم عزیز من مید...

چه میشد اگر آدم مثل ماهی قرمز توی حوض بیشتر از سی ثانیه حافظ...

سالها بعد وقتی نیستیوقتی شبهای طولانی را برای فراموش کردنت ب...

شاخه نباتم💙🫂🖇من چه میدانستم بودنت این همه حال خوش دارد. نمید...

صحنه پارت دهم

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط