خیلی تلخه

خیلی تلخه،
آدما دیگه حتی خداحافظی هم نمی‌کنن
دست از پیام دادن میکشن و همه‌چی همون‌جا تموم میشه.. 🍂


#ز_مثل_زخم_عشق



یعنی اینکه میگویند عشق ها هم مجازی شدند را بیخود نمیگویند
نه اینکه عاشق شده باشم هانه.
ولی به لایک کردنش عادت کرده ام
البته این را تا امشب نمیدانستم
امشب عکسم را لایک نکرد
اولش فکر کردم اشتباه میکنم واحتمالا لایکش از زیر چشمان من در رفته است و هِی صفحه ی لایک ها رابالا و پایین کردم.بعد گفتم "حتما لایک میکنه" "شایدم ندیده" "شاید لایک کرده اما لایک نشده"
بعد کامنت ها را جواب دادم
بعد ترش هم عکس را لایک نکرد
گشتم دنبال پروفایلش با اسم بی ربط به اسم خودش که روی اکانتش گذاشته بود
خواستم چک کنم که "اصن پست گذاشته یا نه" یا "شاید کامنتی چیزی تو این چند ساعت جواب داده باشه"
اما پیجش سکوت محض بود و آخرین پستش همان پست چند هفته پیش.و آخرین کامنت هم همان تشکر غلو آمیزش از یک دختر زیادی احساساتی
بعد گفتم اصلا به درک..
برود بمیرد و "حالا انگار من لنگ لایک این ... مانده ام"
بعد وای فای گوشی را خاموش کردم.
نور صفحه را صفر کردم و گوشی را گذاشتم روی میز که مثلا باید شارژ شود.
کتابی که قرار بود تا اخر فردا تمام کنم را گرفتم مقابلم و هی از خط ششم که نقطه ای بود که تمامش کرده بودم دوباره شروع کردم
بعد دوباره برگشتم سر خط ششم.
جمله را نمیفهمیدم حواسم پرت بود.
همش دلم میخواست گوشی را باز کنم و ببینم که عکس را لایک کرده ست.
مثل همیشه اش..بعد پشتم را کردم به میز"ببین!نمیذاری شارژ گوشی پر شه بعدش باش کار کنی عمر باتریش میاد پایین دیگه"
بعد موضوع کتاب مسخره شد..همه ی جذابیتش انگار تا اخر خط پنجم این صفحه اش بودکتاب را بستم نشستم روبرروی گوشی صفحه اش را روشن کردم.
بعد خیلی آرام و بی صدا وای فای را فعال کردم بعد علامت تعجب کنار شکلک وای فای محو شد و نوتیفیکیشن هاتمام صفحه ی گوشی را گرفت رول را تند تند بالا و پایین میکردم و دنبال عکس کوچک پروفایلش بین لایک ها میگشتم..
همه را چک کردم نبود
عکسم را لایک نکرده بود
صفحه را به چپ کشیدم و دیدم 5 دقیقه پیش چندتا عکس مزخرف و بدردنخور را لایک کرده ست از حرص گوشی را کوبیدم روی میز
هی پوست لبم را کندم و هی صفحه ی نوتیفیکشن هارا چک کردم
بعد از آن تصمیم های آنی که همه مان میگیرم و معمولا عمر رضایتمان از انجامشان خیلی نمیکشد گرفتم پیجش را باز کردمانفالو و بلاک..
بعد گوشی را کوباندم روی میز
بعدحس کردم چقدر ساده تمامش کردم
بعد یک هو یک چیزی یک جایی فرو ریخت...
یعنی اینکه میگویند عشق ها هم مجازی شدند را بیخود نمیگویند
نه اینکه عاشق شده باشم ها
نه..
من فقط به بودنش از پشت صفحه ی کوچک این لعنتی عادت کرده بودم


#لانگ_دیستنس
#فانتزی_های_یک_ذهن_مشوش 😇
#رابطه_مجازی
#بی_مخاطب


#Setareh_baroon
#Hamisheh_sabz
#Mistress_of_the_Moon
دیدگاه ها (۰)

در سرزمین ما ابتدا زن‌ها بیدار می شوند، بعد آفتاب طلوع می‌کن...

فریاد و خشم در سر، اندوه و بغض در دل، رنجی عظیم بر دوش، اما ...

پُر از ابهام و تشویشمدلم پرواز می‌خواهد...#گمشده_درشهر_خیال ...

او هزار زن در یک بدن بودهمزمان شکننده و قویشیرین و سرکشطوفان...

اولین مافیایی که منو بازی داد. پارت۱

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط