قطب های مخالف همدیگرو جذب میکنن.
قطب های مخالف همدیگرو جذب میکنن.
part: ₁₃
یونگی دست جیمین را گرفت و از پشت باغ بیرون آمد..به سمت وسط باغ راهی شدند.
_۱..۲..۳ با این ریتم پاتو تکون بده.
یونگی آهسته و نرم به او رقص تانگو را آموزش میداد.
جیمین از داشتن فاصله کم با او شرم میکرد.هر چند یونگی آن را چند بار بغل کرده بود و این ور و آن ور برده بود.اما باید این موضوع هم در نظر گرفت که آن موقع جیمین حال نداشت و در مرز بی هوشی بود و نمیتوانست به خوبی موقعیتی که در آن بودند را آنالیز کند.
یونگی متوجه خجالت و گونه هایی که سرخ شده بودند،شد.
_چرا خجالت میکشی؟من که همجنستم
_دقیقا مشکل اینجاست.همه با جنس مخالفشونن من با همجنسم.بقیه بد نگاهمون میکنن
جیمین از رک بودن خودش تعجب کرد.
_بزار نگاه کنن.برام اهمیت نداره چی فکر میکنن.
۵ سال بعد'
_هوراااااا میرم سئول.
جیمین با ذوق و شوق بالا پایین میپرید اصلا فرقی با پسر ۱۵ ساله ای که بود نداشت.او تغیری نکرده بود.شخصیتش همان بود ولی ظاهرش جذاب تر شده بود.
موهای ابریشمی رنگ و چشمان سبز.گوشواره ای که مادرش برای تولد ۱۸ سالگی اش برایش خریده بود را هیچ وقت فراموش نمیکرد و همیشه از گوش هایش آویزان بود.
(داشتم وسایلمو جمع میکردم از دانشگاه سئول رشته ی پزشکی رشته ای که شبانه روز بخاطرش تلاش کردم قبول شده بودم.حالا هم چمدونم رو میبستم تا برم اونجا با علاقه تحصیل کنم و آیندم رو بسازم.
_هر وقت دانشگاهت استراحت داد حتما بهمون سر بزن باشه؟
_حتما مامان
_چیزی که کم و کسر نداری؟
_نه.
چمدونم رو برداشتم و به سمت در حرکت کردم.اوه ناپدری رو فراموش کردم.
به سمت اتاقش قدم برداشتم با چند تا کوب به در وارد اتاق کار ناپدریم شدم.
_مواظب خودت باش پسرم امیدوارم موفق بشی.مطمئنی نیازی نیست بیام فرودگاه؟
_نه پدر.خودم میتونم برم.شما هم مواظب خودتون باشید.
و بعد با بوسه ای به پیشونی ناپدریم به سمت تاکسی رفتم.
من این چند مدت قرار بود خونه ی آقای مدیر بمونم.
جیمین پوزخندی زد'هنوزم برام سخته صداش کنم عمو.
به لطف یه پسری اون الان تو زندانه.
پسره خواهر اون کسی بود که آقای مدیر بهش تجا*وز کرده بود و دختره از اون مدیره دو تا بچه داشت.نه تنها اون بلکه چند دختر دیگه بودن.به خاطر همین ۴۰ سال به حبس محکوم شد.الان که اون خونش نیست و فقط پسراش و یه چند تا خدمتکار تو خونش هستن با خیال راحت میتونم اونجا بمونم
از ۱۷ سالگی به بعد اونها به سئول مهاجرت کردن و از شانس خوب من خونشون نزدیک دانشگاهه.آخ که چقد دلم برای اون دوتا برادر تنگ شده بود.برای هم دوستای خوبی بودیم.یعنی الان چطوری شدن؟جذاب شدن؟
برای دیدن دوباره ی اون دوتا پسر جذاب مخصوصا مین یونگی بی صبرانه لحظه شماری میکنم.)
part: ₁₃
یونگی دست جیمین را گرفت و از پشت باغ بیرون آمد..به سمت وسط باغ راهی شدند.
_۱..۲..۳ با این ریتم پاتو تکون بده.
یونگی آهسته و نرم به او رقص تانگو را آموزش میداد.
جیمین از داشتن فاصله کم با او شرم میکرد.هر چند یونگی آن را چند بار بغل کرده بود و این ور و آن ور برده بود.اما باید این موضوع هم در نظر گرفت که آن موقع جیمین حال نداشت و در مرز بی هوشی بود و نمیتوانست به خوبی موقعیتی که در آن بودند را آنالیز کند.
یونگی متوجه خجالت و گونه هایی که سرخ شده بودند،شد.
_چرا خجالت میکشی؟من که همجنستم
_دقیقا مشکل اینجاست.همه با جنس مخالفشونن من با همجنسم.بقیه بد نگاهمون میکنن
جیمین از رک بودن خودش تعجب کرد.
_بزار نگاه کنن.برام اهمیت نداره چی فکر میکنن.
۵ سال بعد'
_هوراااااا میرم سئول.
جیمین با ذوق و شوق بالا پایین میپرید اصلا فرقی با پسر ۱۵ ساله ای که بود نداشت.او تغیری نکرده بود.شخصیتش همان بود ولی ظاهرش جذاب تر شده بود.
موهای ابریشمی رنگ و چشمان سبز.گوشواره ای که مادرش برای تولد ۱۸ سالگی اش برایش خریده بود را هیچ وقت فراموش نمیکرد و همیشه از گوش هایش آویزان بود.
(داشتم وسایلمو جمع میکردم از دانشگاه سئول رشته ی پزشکی رشته ای که شبانه روز بخاطرش تلاش کردم قبول شده بودم.حالا هم چمدونم رو میبستم تا برم اونجا با علاقه تحصیل کنم و آیندم رو بسازم.
_هر وقت دانشگاهت استراحت داد حتما بهمون سر بزن باشه؟
_حتما مامان
_چیزی که کم و کسر نداری؟
_نه.
چمدونم رو برداشتم و به سمت در حرکت کردم.اوه ناپدری رو فراموش کردم.
به سمت اتاقش قدم برداشتم با چند تا کوب به در وارد اتاق کار ناپدریم شدم.
_مواظب خودت باش پسرم امیدوارم موفق بشی.مطمئنی نیازی نیست بیام فرودگاه؟
_نه پدر.خودم میتونم برم.شما هم مواظب خودتون باشید.
و بعد با بوسه ای به پیشونی ناپدریم به سمت تاکسی رفتم.
من این چند مدت قرار بود خونه ی آقای مدیر بمونم.
جیمین پوزخندی زد'هنوزم برام سخته صداش کنم عمو.
به لطف یه پسری اون الان تو زندانه.
پسره خواهر اون کسی بود که آقای مدیر بهش تجا*وز کرده بود و دختره از اون مدیره دو تا بچه داشت.نه تنها اون بلکه چند دختر دیگه بودن.به خاطر همین ۴۰ سال به حبس محکوم شد.الان که اون خونش نیست و فقط پسراش و یه چند تا خدمتکار تو خونش هستن با خیال راحت میتونم اونجا بمونم
از ۱۷ سالگی به بعد اونها به سئول مهاجرت کردن و از شانس خوب من خونشون نزدیک دانشگاهه.آخ که چقد دلم برای اون دوتا برادر تنگ شده بود.برای هم دوستای خوبی بودیم.یعنی الان چطوری شدن؟جذاب شدن؟
برای دیدن دوباره ی اون دوتا پسر جذاب مخصوصا مین یونگی بی صبرانه لحظه شماری میکنم.)
۵.۰k
۲۱ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.