در جست و جو ی حقیقت (پارت 2)
بله . رسیدیم اینجا شرکت طراحی گرافیکی هست . من اینجا کار می کنم . با اینکه امروز بد شروع شد ولی پشت میزم رفتم و زیر لب گفتم : اخه اینم شد زندگی؟ کاش یک نفر از دوستام به اینجا نقل مکان می کرد .... یا لازم نبود تو اون ساختمون گرون بمونم .... دلم می خواد یه مدت از پیش همه برم و به جای اینکه ممن دنبال اون ها باشم ... اونا دنبال من باشن . داشتم همین طوری نق نق می کردم که صدای یک نفر رو شنیدم : پس اینا ارزوی تویه ها ؟ صداش باعث شد مور مورم بشه ... بالخره پشت سرم رو نگاه کردم و دیدم یک خاپشت سیاه با خط های قرمز روی بخشی از قسمت های بدنش و چشم هایی به قرمزی خون داره به من نگاه می کنه . با استرس گفتم : تو اینجا چیکار میکنی؟ خارپشت مرموز گفت : من به اینجا انتقالی گرفتم و حرف هات رو شنیدم ... می تونم ارزوت رو براورده کنم . یکم خنده دار بود ولی دوست نداشتم روز اول ناراحت بشه برای همین گفتم : خیلی هم عالی ... من امادم . از توی جیب هودی سیاهش یک کیسه ی کوچولو بیرون اورد و یکم پودر برداشت و روی صورتم فوت کرد . عصبی شدم و همین طور که سرفه می کردم گفتم : مشکلت چیه؟ گفت از امروز به بعد هر روز یک ارزوت براورده میشه و امروز هم .... (دستش رو بالا برد و چشم هاش رو بست و بعد بعد چند لحظه ادامه داد: ) دوستت به اینجا نقل مکان میکنه ... ساختمون جلوییت پلاک 20 طبقه ی پنجم . دستش رو پایین اورد و به من نگاه کرد . دیگه خسته شدم از این مسخره بازی هاش ولی مراعات حالش رو کردم و با چهره ای بی تفاوت گفتم : اسمت چیه؟ گفت : من؟ خب من (لبخندی روی لبش اومد و کلاه هودیش رو روی سرش کشید . جوری که چشم هاش دیده نمی شد و در ادامه گفت :) "ایوان" هستم .
اینکه خودش رو این جوری نشون میداد بدم اومد . یعنی چی انقدر ادا اسول ؟ ولی ... ولی نمیدونم به خاطر رنگ سیاهش بود یا چی اما نمیتونستم بهش چیزی بگم و فقط سرم رو برگردوندم و سعی کردم یک طراحی عالی انجام بدم . یکم دست هام رو کش دادم و شروع به طراحی کردم .
چند دقیقه بعد در شرکت :
کاملا از ایوان یادم شده بود که دوباره صداش رو شنیدم که گفت : هی . گفتن اسمت "سونیک" عه درسته؟ میشه من بیام میز کناریت ؟ فرصت حرف زدن پیدا نکردم چون یهو جک از میز کناریم بلند شد و گفت : آره . چرا که نه . و بلند شد و وسایلش رو جمع کرد . گفتم : جک بی خیال . منو تنها نزار . جک با بی تفاوتی رفت و چند لحظه بعد ایوان میز کنار من بود .
دیگه نمی تونم تحملش کنم . رو بهش گفتم : چرا اینجوری میکنی ؟ همین طور که وسایلش رو می چید گفت : چون هر خواسته ای بهایی داره و تو ... (رو به من صندلیش رو چرخوند و یک دستش رو زیر چونش گذاشت و با لبخند ادامه داد) باید بهای همه ی ارزوت هات رو بدی .
کلافه شدم . ولی یاد اجاره ها و بدبختیام افتادم و فقط سعی کردم روی کارم تمرکز کنم.
ساعت 6 شب همون شب بعد کار:
اون روز طولانی و مرموز هم تموم شد بعد اینکه کارم تموم شد . داشتم می رفتم که دیدم ایوان داره به سمتم می دویه و میگه : منم باهات میام . مسیر هامون یکیه . مثل فرفره سرعت گرفتم و رفتم . وقتی داشتم از کنار ساختمون رو به رویی رد میشدم دیدم یک نفر با یک کامیون گنده اونجاست و داره چند تا جعبه رو که روی هم بود باهم می بره . با خودم گفتم برم یه کمکی کنم و وقتی جعبه رو ازش گرفتم تازه چهرش معلوم شد. با خوشحالی گفتم : تیلیز . خودتی رفیق ؟ جعبه رو گذاشتم و محکم بغلش کردم . تیلز گفت : رفیق . چند وقته ندیدمت ؟ 1 سال ؟ بهش گفتم : دیگه گذشته مهم نیست ... تو اینجایی . بعد از خوشحالی گریم گرفت .
ساعت 7 صبح فردای آن روز:
فردا هم رفتم سرکار ولی این بار خوشحال بودم . تصمیمی گرفتم اینبار یک طراحی از روباه کنم و برای تیلز ببرم و اگرم برگزیده شد پول خوبی میگیرم .
چند ساعت بعد در شرکت طراحی:
چند ساعت گذشت و سرم تو کار خودم بود که صدای صندلی اومد . به کنارم نگاه کردم و دیدم ایوان تازه رسیده و با نگرانی اطراف رو نگاه میکنه . چند لحظه بعد با خونسردی به من نگاه کرد و با لبخند گرمی گفت : ارزوی اول تیک خورد . ازم تشکر نمی کنی ؟ .....
این داستان ادامه دارد.
نویسنده : اینبار طولانی تر کردم و لطفا حمایت کنین چون سر همین ویسگون ارور داد و همه ی متن حذف شد و من الان این رو دوباره نوشتم :_) و یه سوال: از نظرتون بعدش چی میشه ؟
اینکه خودش رو این جوری نشون میداد بدم اومد . یعنی چی انقدر ادا اسول ؟ ولی ... ولی نمیدونم به خاطر رنگ سیاهش بود یا چی اما نمیتونستم بهش چیزی بگم و فقط سرم رو برگردوندم و سعی کردم یک طراحی عالی انجام بدم . یکم دست هام رو کش دادم و شروع به طراحی کردم .
چند دقیقه بعد در شرکت :
کاملا از ایوان یادم شده بود که دوباره صداش رو شنیدم که گفت : هی . گفتن اسمت "سونیک" عه درسته؟ میشه من بیام میز کناریت ؟ فرصت حرف زدن پیدا نکردم چون یهو جک از میز کناریم بلند شد و گفت : آره . چرا که نه . و بلند شد و وسایلش رو جمع کرد . گفتم : جک بی خیال . منو تنها نزار . جک با بی تفاوتی رفت و چند لحظه بعد ایوان میز کنار من بود .
دیگه نمی تونم تحملش کنم . رو بهش گفتم : چرا اینجوری میکنی ؟ همین طور که وسایلش رو می چید گفت : چون هر خواسته ای بهایی داره و تو ... (رو به من صندلیش رو چرخوند و یک دستش رو زیر چونش گذاشت و با لبخند ادامه داد) باید بهای همه ی ارزوت هات رو بدی .
کلافه شدم . ولی یاد اجاره ها و بدبختیام افتادم و فقط سعی کردم روی کارم تمرکز کنم.
ساعت 6 شب همون شب بعد کار:
اون روز طولانی و مرموز هم تموم شد بعد اینکه کارم تموم شد . داشتم می رفتم که دیدم ایوان داره به سمتم می دویه و میگه : منم باهات میام . مسیر هامون یکیه . مثل فرفره سرعت گرفتم و رفتم . وقتی داشتم از کنار ساختمون رو به رویی رد میشدم دیدم یک نفر با یک کامیون گنده اونجاست و داره چند تا جعبه رو که روی هم بود باهم می بره . با خودم گفتم برم یه کمکی کنم و وقتی جعبه رو ازش گرفتم تازه چهرش معلوم شد. با خوشحالی گفتم : تیلیز . خودتی رفیق ؟ جعبه رو گذاشتم و محکم بغلش کردم . تیلز گفت : رفیق . چند وقته ندیدمت ؟ 1 سال ؟ بهش گفتم : دیگه گذشته مهم نیست ... تو اینجایی . بعد از خوشحالی گریم گرفت .
ساعت 7 صبح فردای آن روز:
فردا هم رفتم سرکار ولی این بار خوشحال بودم . تصمیمی گرفتم اینبار یک طراحی از روباه کنم و برای تیلز ببرم و اگرم برگزیده شد پول خوبی میگیرم .
چند ساعت بعد در شرکت طراحی:
چند ساعت گذشت و سرم تو کار خودم بود که صدای صندلی اومد . به کنارم نگاه کردم و دیدم ایوان تازه رسیده و با نگرانی اطراف رو نگاه میکنه . چند لحظه بعد با خونسردی به من نگاه کرد و با لبخند گرمی گفت : ارزوی اول تیک خورد . ازم تشکر نمی کنی ؟ .....
این داستان ادامه دارد.
نویسنده : اینبار طولانی تر کردم و لطفا حمایت کنین چون سر همین ویسگون ارور داد و همه ی متن حذف شد و من الان این رو دوباره نوشتم :_) و یه سوال: از نظرتون بعدش چی میشه ؟
- ۶.۱k
- ۲۹ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط