سرنوشت تلخ یک دختر تنها
#سرنوشت_تلخ_یک_دختر_تنها
قسمت آخر
خیلی تنها بودم روزی صد بار آرزوی مرگ میکردم خانوادم خیلی دوستشون داشتم انتظارم از اونا حمایت کردنم بود تا دوباره بلند شم اما نه فرشم تموم شد دوباره یه فرش بزرگ دیگه آوردم
میخواستم پول فرش رو به پدرم بدم اون گفت من پول یه آدم کثیف رو نمیخوام....
تو خونه حتی خواهر کوچیکه و برادر کوچیکم برام احترام نمیذاشتن آگه حرف یه زن بد میشد میگفتن دختر ما هم اینطوریه تصمیم گرفتم به نماز خواندن تنها نماز آرومم میکرد خواستگارم زیاد داشتم انگار فقط جلو چشم خانوادم بد بودم اما نمیخواستم ازدواج کنم...
حتی یه چن باری بزور میخواستن شوهرم بدن من پاهای بابامو بوس میکردم که شوهرم نده من از شوهر میترسم
تا تقریبا یه سال بیشتر گذشت که طلاق گرفته بودم یه شب وقتی رفتم سر شام عموم سر شام بود به بابام میگفت ردش کنه بره پسر برادرمون پسر خوبیه بابام گفت من به فامیل دختر نمیدم این پسر پرسیدم خیلی پسر خوبیه بعد با
بابام یه دست دامن و بلوز برام خریده بود که بپوشم امشب خواستگار دارم منم گفتم من ازدواج نمیکنم اونم گفت اگه بخوام شوهرتم میدم هیچی نگو برو حاضر شو...
اون شب مادرم مثل همیشه نبود شب های قبل فقط یه ذره غذا واسم میریخت اون شب از همه بیشتر واسم ریخت وقتی اینطوری باهام رفتار کرد اشک تو چشام جمع شد خودمو نتونستم کنترل کنم تند بغلش کردم و گریه کردم و گفتم تورو خدا بزار یکم بغلت کنم مادر واقعا دلم تنگ شده واسه بوی مادریت....
تا اونا غذا خوردن من همینطوری مادرمو بغل کرده بودم هیچی نخوردم با چشای گریه کردم رفتم حاضرشدم وقتی اومدن من پسر رو میشناختم لوازم خانگی داشت یه چند باری مامانم پول کم میآورد به من زنگ میزد که براش پول بیارم منم که دلی به زندگی نداشتم خیلی ساده و بی تیپ همراه برادرم میرفتم پول بهش میدادم برمیگشتم
همون پول های که بابام میگفت مال یه زن کثیفه..
مادر و خواهر اون پسر خیلی ازم خوشش اومده بود و بهم گفتن واقعا پسند پسرمون حرف نداره وقتی رفتم باهاش حرف بزنم بهم گفت که من یه پسر موحدم اینا اخلاقه منه این شرایط منه ازت نمیخوام که توم یه روز مثل من نشی فقط ازت همین انتظار رو دارم وقتی این عروسی سر گرفت حجابی باشی...
منم که همیشه آرزو داشتم یه عروس حجابی باشم
منم گفتم نمیتونم ازدواج کنم ببخشید وقتی رفتم بیرون ماموستای که آورده بودن واسه خواستگاری ازم پرسیدن نظرت چیه منم قبل ازاینکه چیزی بگم عموم گفت آگه دختر ما باشه قبول میکنه اگرم نه قبول نمیکنه منم زبونم بند شد گفتم هرچی عموم مو پدرم صلاح بدونن اونام همون شب قبول کردن اون شب انگشتر دستم کردن
اون شب تا صبح فقط گریه کردم میترسیدم که دوباره زندگیم نابود نشه از این بد تر نشه صبح زود ساعت 6 در زدن دیدم همون پسره از پنجره گفتم پشیمون شدی اونم خندید گفت پشیمون چی بابات بهت نگفته باید بریم آزمایش دو روز دیگه عقد میکنیم منم...
سریع رفتم پیش خواهر کوچیکم گفتم توروخدا تویه کاری کن من نمیخوام ازدواج کنم پدرم فهمید گفت زود حاضر شو منم تمام دست وپام میلرزید عموم اومد گفت این چه وضعیه یه سیلی با تمام وجودش بهم زد...
منم دیگه از همه ی افتادم دست و پامم نلرزید یه قطره اشکمم نیومد سوار ماشین شدم رفتم آزمایشگاه آزمایش دادم یه کلمه حرفم نزدم فقط سکوت وقتی پسر برگشته بود خونه پیش پدرو مادرش گفته بوده دیگه بیشتر عاشقش شدم هیچ وقت دختر به این باحیای ندیدم...
خلاصه عقد کردیم خانواده ی پدرشوهر خیلی ثروتمند نبودن ولی الحمدالله همه کار دارن و دستشون به دهنشون میرسید اما در برابر خانواده ی خودم هیجی نبودن...
چون خانوادم خیلی ثروت مند بودن اما همش حرام.
نامزدم خیلی مرد خوبی بود خیلی بهم احترام میذاشتم همینطور خانوادش هرچی میگفت به حرفش گوش میدادم اما میترسیدم که دوسش داشته باشم همش واسم کادو میخرید یه گوشی خوب آخرین مدل گوشی برام خریده بود اما مخفیانه فقط مادرم میدونست که گوشی دارم چون پدرم هیچ اعتمادی بهم نداشت تاکید کرده بود گوشی واسم نخره...
تو هیچی کم نمی آوردم نامزدم خیلی حواسش به من بود
با سن کمی که داشتم دومین ازدواجمو کردم خونه ی جدا داشتم شوهرم مهربون ترین مرد دنیا بود اما بازم میترسیدم دوسش داشته باشم انقد باهام خوب بود که احساس می کردم خوشبخترینم...
عاشقش بودم اگه دو ساعت نمیدیدمش مثل دیونه ها میشدم خانواده ی شوهرمم خیلی خوب بودن رمضان اومد داشتم شیرینی اسلام رو تجربه میکردم خدا دعامو مستجاب کرده بود اخه زمانی که مطلقه بودم همش دعا میکردم خدایا راه راست خدایا راه راست....
بعضی وقتا انقد این دعا رو میکردم که سردرد میگرفتم از بس یا گریه این دعا رو میکردم اسلام و چادرم بهترین هدیه ی بود که شوهرم بهم داد خانوادم خیلی اذیتم میکردن واسه پوشیدن چادری که میپوشیدم....
یکم اروم
قسمت آخر
خیلی تنها بودم روزی صد بار آرزوی مرگ میکردم خانوادم خیلی دوستشون داشتم انتظارم از اونا حمایت کردنم بود تا دوباره بلند شم اما نه فرشم تموم شد دوباره یه فرش بزرگ دیگه آوردم
میخواستم پول فرش رو به پدرم بدم اون گفت من پول یه آدم کثیف رو نمیخوام....
تو خونه حتی خواهر کوچیکه و برادر کوچیکم برام احترام نمیذاشتن آگه حرف یه زن بد میشد میگفتن دختر ما هم اینطوریه تصمیم گرفتم به نماز خواندن تنها نماز آرومم میکرد خواستگارم زیاد داشتم انگار فقط جلو چشم خانوادم بد بودم اما نمیخواستم ازدواج کنم...
حتی یه چن باری بزور میخواستن شوهرم بدن من پاهای بابامو بوس میکردم که شوهرم نده من از شوهر میترسم
تا تقریبا یه سال بیشتر گذشت که طلاق گرفته بودم یه شب وقتی رفتم سر شام عموم سر شام بود به بابام میگفت ردش کنه بره پسر برادرمون پسر خوبیه بابام گفت من به فامیل دختر نمیدم این پسر پرسیدم خیلی پسر خوبیه بعد با
بابام یه دست دامن و بلوز برام خریده بود که بپوشم امشب خواستگار دارم منم گفتم من ازدواج نمیکنم اونم گفت اگه بخوام شوهرتم میدم هیچی نگو برو حاضر شو...
اون شب مادرم مثل همیشه نبود شب های قبل فقط یه ذره غذا واسم میریخت اون شب از همه بیشتر واسم ریخت وقتی اینطوری باهام رفتار کرد اشک تو چشام جمع شد خودمو نتونستم کنترل کنم تند بغلش کردم و گریه کردم و گفتم تورو خدا بزار یکم بغلت کنم مادر واقعا دلم تنگ شده واسه بوی مادریت....
تا اونا غذا خوردن من همینطوری مادرمو بغل کرده بودم هیچی نخوردم با چشای گریه کردم رفتم حاضرشدم وقتی اومدن من پسر رو میشناختم لوازم خانگی داشت یه چند باری مامانم پول کم میآورد به من زنگ میزد که براش پول بیارم منم که دلی به زندگی نداشتم خیلی ساده و بی تیپ همراه برادرم میرفتم پول بهش میدادم برمیگشتم
همون پول های که بابام میگفت مال یه زن کثیفه..
مادر و خواهر اون پسر خیلی ازم خوشش اومده بود و بهم گفتن واقعا پسند پسرمون حرف نداره وقتی رفتم باهاش حرف بزنم بهم گفت که من یه پسر موحدم اینا اخلاقه منه این شرایط منه ازت نمیخوام که توم یه روز مثل من نشی فقط ازت همین انتظار رو دارم وقتی این عروسی سر گرفت حجابی باشی...
منم که همیشه آرزو داشتم یه عروس حجابی باشم
منم گفتم نمیتونم ازدواج کنم ببخشید وقتی رفتم بیرون ماموستای که آورده بودن واسه خواستگاری ازم پرسیدن نظرت چیه منم قبل ازاینکه چیزی بگم عموم گفت آگه دختر ما باشه قبول میکنه اگرم نه قبول نمیکنه منم زبونم بند شد گفتم هرچی عموم مو پدرم صلاح بدونن اونام همون شب قبول کردن اون شب انگشتر دستم کردن
اون شب تا صبح فقط گریه کردم میترسیدم که دوباره زندگیم نابود نشه از این بد تر نشه صبح زود ساعت 6 در زدن دیدم همون پسره از پنجره گفتم پشیمون شدی اونم خندید گفت پشیمون چی بابات بهت نگفته باید بریم آزمایش دو روز دیگه عقد میکنیم منم...
سریع رفتم پیش خواهر کوچیکم گفتم توروخدا تویه کاری کن من نمیخوام ازدواج کنم پدرم فهمید گفت زود حاضر شو منم تمام دست وپام میلرزید عموم اومد گفت این چه وضعیه یه سیلی با تمام وجودش بهم زد...
منم دیگه از همه ی افتادم دست و پامم نلرزید یه قطره اشکمم نیومد سوار ماشین شدم رفتم آزمایشگاه آزمایش دادم یه کلمه حرفم نزدم فقط سکوت وقتی پسر برگشته بود خونه پیش پدرو مادرش گفته بوده دیگه بیشتر عاشقش شدم هیچ وقت دختر به این باحیای ندیدم...
خلاصه عقد کردیم خانواده ی پدرشوهر خیلی ثروتمند نبودن ولی الحمدالله همه کار دارن و دستشون به دهنشون میرسید اما در برابر خانواده ی خودم هیجی نبودن...
چون خانوادم خیلی ثروت مند بودن اما همش حرام.
نامزدم خیلی مرد خوبی بود خیلی بهم احترام میذاشتم همینطور خانوادش هرچی میگفت به حرفش گوش میدادم اما میترسیدم که دوسش داشته باشم همش واسم کادو میخرید یه گوشی خوب آخرین مدل گوشی برام خریده بود اما مخفیانه فقط مادرم میدونست که گوشی دارم چون پدرم هیچ اعتمادی بهم نداشت تاکید کرده بود گوشی واسم نخره...
تو هیچی کم نمی آوردم نامزدم خیلی حواسش به من بود
با سن کمی که داشتم دومین ازدواجمو کردم خونه ی جدا داشتم شوهرم مهربون ترین مرد دنیا بود اما بازم میترسیدم دوسش داشته باشم انقد باهام خوب بود که احساس می کردم خوشبخترینم...
عاشقش بودم اگه دو ساعت نمیدیدمش مثل دیونه ها میشدم خانواده ی شوهرمم خیلی خوب بودن رمضان اومد داشتم شیرینی اسلام رو تجربه میکردم خدا دعامو مستجاب کرده بود اخه زمانی که مطلقه بودم همش دعا میکردم خدایا راه راست خدایا راه راست....
بعضی وقتا انقد این دعا رو میکردم که سردرد میگرفتم از بس یا گریه این دعا رو میکردم اسلام و چادرم بهترین هدیه ی بود که شوهرم بهم داد خانوادم خیلی اذیتم میکردن واسه پوشیدن چادری که میپوشیدم....
یکم اروم
۷۶.۲k
۲۹ اسفند ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.