سرنوشت تلخ یک دختر تنها
#سرنوشت_تلخ_یک_دختر_تنها
قسمت دوم
اونم گفت تو منو دوس نداری بخاطر همین نمیخوای باهام ازدواج کنی منم گفتم فعلا واسه هر دومون زود تو 16 سالته من 12 سال آخه مگه میشه....
خانوادهامون قبول نمیکنن اونم اصرار پشت اصرار که ازدواج کنیم....
من ازش جدا شدم گوشی رو بهش پس دادم واقعا تصمیم جدی خواهرش به خونمون زنگ زد که من باهاش آشتی کنم من قبول نکردم مادرمم پیشم بود خواهرش وقتی فهمید مادرم پیشمه به دوست پسرم گفته بود خودش میخواد ولی مادرش نمیزاره اونم زنگ زد هر چی از دهن در اومد به مادر بیچاره گفت
مادرمم هیچی نگفت فقط بهم گفت دخترم این پسر روانی ازش دور شو .تصمیم گرفتم واقعا فراموشش کنم حداقل بخاطر توهین های که به مادرم کرده بود خیلی شرایطم بد بود...
تا اینکه یه روز به پدرم زنگ زدن منو مادرم چهار چوپ بدنمون به لرزه افتاد و از بابام اجازه ی اومدن خواستن برای ازدواج هر که گوشی رو قطع کرد گفت پس درد این بود...
منم گفتم درد چی....
اونم گفت گوشیت کجا ولی من که گوشی نداشتم اونم گفت دیگه نمیخواد بری مدرسه جزوه ی امتحان رو ازم گرفت و همه ی کتاب های درسمو حتی لباس مدرسه مو آتیش زدجلو چشام .
منم همراه اونا آتیش زد منم واقعا اون لحظه مردم دیگه روحی تو بدن نداشتم اخه درسام برام خیلی مهم بود
اون روز فقط کتاب ها و لباس های مدرسمو آتیش زد .
من واقعا افسرده شده بودم بعد که بابام بهشون جوابی نداده بود
دوباره بهش زنگ زده بودن وقتی زنگ زده بودن پسر عمه مم باهاش زنگ زد به خونمون مامانم جواب داد گفت زندایی دختر دایی رو یه جای قایم کن بخدا داییم انقد عصبانیه میکشتش مامانم فکر کرد که من دوباره با اون پسر رابطه دارم گفت بزار بکشتش...
منم هیچی برام مهم نبود چیزای که خواستن بگیرن گرفتن جونم مونده بود گفتم بزار بگیره
پدرم برگشت وقتی برگشت دوباره ازم گوشی خواست منم براش قسم خوردم که گوشی ندارم اونم قبول نکرد تا تونست با یه چوپ منو زد تقریبا دو ساعتی منو زد مامانم اصلا دستشو نگرفت من جام نمونده بود که کبود نشده باشه حتی چشام توش خون جمع شده بود.
چند شب گذشت همسایه هامون داشتن میرفتن اومده بودن واسه خداحافظی من و دوستام بیرون داشتیم خداحافظی میکردم که دوست پسرم به کوچه اومد و پیش اونا آومد جلو یه گوشی تو دستش که من ازش بگیرم
منم قبول نکردم خلاصه با اصرار دوستام قبول کردم
چند روزی گذشت باهاش حرف میزدم دوباره دیگه چون خیلی تنها بودم تو خونه دوباره شد همه چیز زندگیم...
پدرش دوباره زنگ زد به پدرم؛ اینبار بهشون اجازه داد بیان واسه خواستگاری بابام بهشون گفت من میریم از 100 نفر میپرسم که این پسر و این خانوادش چطورین آگه فقط یه نفر گفت خوبن من دخترمون بهتون میدم...
باور کنید یه نفرم نگفتن اصلا آدم هستن من توخونه تو فشار بودم همش سرکوب همش کتک بهم پیشنهاد داد باهاش فرار کنم منم سریعا قبول کردم چون چاره ای دیگه ی نمیدیدم باهاش فرار کردم....
تو راه پشیمون شدم ولی فریبم دادن گفتن بابات همه چیز رو فهمیده گفته میکشمش منم ترسیدم خلاصه بعد از دو روز چندتا مرد اومدن ازم پرسیدن به خواسته خودت اومدی..؟
منم که به خواسته ی خودم اومدم باهاش عقد کردم با یه پسر 16 ساله خودمم سه ماه دیگه میشدم 13 سال...
تو خانواده ی بزرگی که اونا داشتن هیچ کاری بلد نبودم هیچ غذایی تاحالا درست نکرده بودم یه هفته اول همه باهام خوب بودن بهم کار یاد میدادن وهمین طور غذا...
شوهرمم خوب بود بعد یه روز شوهرم رفته بود واسه خودش خرید کنه من داشتم ماکارونی درست میکردم در حین اشبزی روسریم آتیش گرفت وقتی مادر وشوهرم فهمید زود روسری رو از سرم کشید و پرت کرد پایین...
وبعد کلی منو زد با دم پایی بدبخت های من از اون روز شروع شد...
شوهرمم وقتی برگشت بجای اینکه بگه این بچه هیچ وقت آشپزی نکرده اونم تا تونست منو زد این موضوع در روز بیشتر از سه بار رخ میداد هر روز مادرشوهرم و شوهرم منو میزدن از صبح که بلند میشدم تا 12 شب من خونه برای 14 نفر تمییزکاری میکردم غذا درست میکردم
خونه شون چهار طبقه بود من باید این چهار طبقه رو تنهایی تمییز کنم وقتی اعتراض میکردم میگفت من بزور برای پسرم نگرفتمت باید تا آخر عمرت کلفتی ما رو بکنی....
دیگه وضعم بدتر شد دو ماه نبود اونجا بودم که حامله شدم بامامانم تلفنی حرف میزدم همیشه گریه میکردم مامانم میگفت چته دخترم میگفتم هیچی مامانم من خوشبختم مشکلی ندارم اما هیچ خوشی تو زندگیم نبود....
شب و روز گریه و زاری با این حالو روزم شوهرم فهمیدم روانیه پرونده ی پزشکی داره وقتی اینو دونستم اون با روسریم گردنمو گرفت میخواست منو بکشه خواهرش رسید نذاشت...
بعد پیشمون میشد ازم عذرخواهی میکرد منم زود از ترس میبخشیدمش این وضع همیشگی من بود همیشه قصد کشتن منو داشت یه جوری خودمو نجات میدادم....
ماه پنج
قسمت دوم
اونم گفت تو منو دوس نداری بخاطر همین نمیخوای باهام ازدواج کنی منم گفتم فعلا واسه هر دومون زود تو 16 سالته من 12 سال آخه مگه میشه....
خانوادهامون قبول نمیکنن اونم اصرار پشت اصرار که ازدواج کنیم....
من ازش جدا شدم گوشی رو بهش پس دادم واقعا تصمیم جدی خواهرش به خونمون زنگ زد که من باهاش آشتی کنم من قبول نکردم مادرمم پیشم بود خواهرش وقتی فهمید مادرم پیشمه به دوست پسرم گفته بود خودش میخواد ولی مادرش نمیزاره اونم زنگ زد هر چی از دهن در اومد به مادر بیچاره گفت
مادرمم هیچی نگفت فقط بهم گفت دخترم این پسر روانی ازش دور شو .تصمیم گرفتم واقعا فراموشش کنم حداقل بخاطر توهین های که به مادرم کرده بود خیلی شرایطم بد بود...
تا اینکه یه روز به پدرم زنگ زدن منو مادرم چهار چوپ بدنمون به لرزه افتاد و از بابام اجازه ی اومدن خواستن برای ازدواج هر که گوشی رو قطع کرد گفت پس درد این بود...
منم گفتم درد چی....
اونم گفت گوشیت کجا ولی من که گوشی نداشتم اونم گفت دیگه نمیخواد بری مدرسه جزوه ی امتحان رو ازم گرفت و همه ی کتاب های درسمو حتی لباس مدرسه مو آتیش زدجلو چشام .
منم همراه اونا آتیش زد منم واقعا اون لحظه مردم دیگه روحی تو بدن نداشتم اخه درسام برام خیلی مهم بود
اون روز فقط کتاب ها و لباس های مدرسمو آتیش زد .
من واقعا افسرده شده بودم بعد که بابام بهشون جوابی نداده بود
دوباره بهش زنگ زده بودن وقتی زنگ زده بودن پسر عمه مم باهاش زنگ زد به خونمون مامانم جواب داد گفت زندایی دختر دایی رو یه جای قایم کن بخدا داییم انقد عصبانیه میکشتش مامانم فکر کرد که من دوباره با اون پسر رابطه دارم گفت بزار بکشتش...
منم هیچی برام مهم نبود چیزای که خواستن بگیرن گرفتن جونم مونده بود گفتم بزار بگیره
پدرم برگشت وقتی برگشت دوباره ازم گوشی خواست منم براش قسم خوردم که گوشی ندارم اونم قبول نکرد تا تونست با یه چوپ منو زد تقریبا دو ساعتی منو زد مامانم اصلا دستشو نگرفت من جام نمونده بود که کبود نشده باشه حتی چشام توش خون جمع شده بود.
چند شب گذشت همسایه هامون داشتن میرفتن اومده بودن واسه خداحافظی من و دوستام بیرون داشتیم خداحافظی میکردم که دوست پسرم به کوچه اومد و پیش اونا آومد جلو یه گوشی تو دستش که من ازش بگیرم
منم قبول نکردم خلاصه با اصرار دوستام قبول کردم
چند روزی گذشت باهاش حرف میزدم دوباره دیگه چون خیلی تنها بودم تو خونه دوباره شد همه چیز زندگیم...
پدرش دوباره زنگ زد به پدرم؛ اینبار بهشون اجازه داد بیان واسه خواستگاری بابام بهشون گفت من میریم از 100 نفر میپرسم که این پسر و این خانوادش چطورین آگه فقط یه نفر گفت خوبن من دخترمون بهتون میدم...
باور کنید یه نفرم نگفتن اصلا آدم هستن من توخونه تو فشار بودم همش سرکوب همش کتک بهم پیشنهاد داد باهاش فرار کنم منم سریعا قبول کردم چون چاره ای دیگه ی نمیدیدم باهاش فرار کردم....
تو راه پشیمون شدم ولی فریبم دادن گفتن بابات همه چیز رو فهمیده گفته میکشمش منم ترسیدم خلاصه بعد از دو روز چندتا مرد اومدن ازم پرسیدن به خواسته خودت اومدی..؟
منم که به خواسته ی خودم اومدم باهاش عقد کردم با یه پسر 16 ساله خودمم سه ماه دیگه میشدم 13 سال...
تو خانواده ی بزرگی که اونا داشتن هیچ کاری بلد نبودم هیچ غذایی تاحالا درست نکرده بودم یه هفته اول همه باهام خوب بودن بهم کار یاد میدادن وهمین طور غذا...
شوهرمم خوب بود بعد یه روز شوهرم رفته بود واسه خودش خرید کنه من داشتم ماکارونی درست میکردم در حین اشبزی روسریم آتیش گرفت وقتی مادر وشوهرم فهمید زود روسری رو از سرم کشید و پرت کرد پایین...
وبعد کلی منو زد با دم پایی بدبخت های من از اون روز شروع شد...
شوهرمم وقتی برگشت بجای اینکه بگه این بچه هیچ وقت آشپزی نکرده اونم تا تونست منو زد این موضوع در روز بیشتر از سه بار رخ میداد هر روز مادرشوهرم و شوهرم منو میزدن از صبح که بلند میشدم تا 12 شب من خونه برای 14 نفر تمییزکاری میکردم غذا درست میکردم
خونه شون چهار طبقه بود من باید این چهار طبقه رو تنهایی تمییز کنم وقتی اعتراض میکردم میگفت من بزور برای پسرم نگرفتمت باید تا آخر عمرت کلفتی ما رو بکنی....
دیگه وضعم بدتر شد دو ماه نبود اونجا بودم که حامله شدم بامامانم تلفنی حرف میزدم همیشه گریه میکردم مامانم میگفت چته دخترم میگفتم هیچی مامانم من خوشبختم مشکلی ندارم اما هیچ خوشی تو زندگیم نبود....
شب و روز گریه و زاری با این حالو روزم شوهرم فهمیدم روانیه پرونده ی پزشکی داره وقتی اینو دونستم اون با روسریم گردنمو گرفت میخواست منو بکشه خواهرش رسید نذاشت...
بعد پیشمون میشد ازم عذرخواهی میکرد منم زود از ترس میبخشیدمش این وضع همیشگی من بود همیشه قصد کشتن منو داشت یه جوری خودمو نجات میدادم....
ماه پنج
۳۶.۵k
۲۷ اسفند ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.