هُوَ أَلْحَکِیمِ
هُوَ أَلْحَکِیمِ
بابا_مرا_ببخش_اگر_دیر_آمدم…
یک_مشت_استخوان_شدنم_طول_می_کشید…
(از یادگارای شهدا عذرخواهی میکنم،حلال کنید...)
ﺭﻓﺘﯿﻢ ﺩﺭ ﺧﻮﻧﻪ ﯼ خونواده ﺷﻬﯿﺪی ﺧﺒﺮ ﺑﺪﯾﻢ...
ﮐﻪ ﺑﯿﺎیید ﺍﺳﺘﺨﻮﻧـﺎﯼ ﺷﻬﯿﺪﺗﻮنو ﺗﺤﻮﯾﻞ ﺑﮕﯿﺮﯾﺪ…
تق تق تق...ﺩﺭ ﺯﺩﯾﻢ....
ﺩﺧﺘﺮ خانومی ﺍﻭﻣﺪ ﺩﺭﻭ واﮐﺮﺩ...
ﮔﻔﺘﻢ:
"ﺷﻤﺎ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ شهید بزرگوار نسبتی دارید...؟"
"چطور مگه...؟!…ﺑﺎﺑﺎﻣﻪ..."
ﮔﻔﺘﻢ: "پیکرﺷﻮ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﻥ...
میخوان ﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ ﻇﻬﺮ ﺑﯿﺎﺭنش..."
عمه_بیا_گمشده_پیدا_شده...
زد زیر گریه و گفت:
"یه ﺧﻮاهشی ﺩﺍﺭﻡ...
ﺣﺎﻻ ﮐﻪ ﺑﻌﺪ ﺍیییین ﻫﻤﻪ ﺳﺎﻝ ﺍﻭﻣﺪﻩ...
میشه به جای ظهر پنجشنبه،شب جمعه بیاﺭﯾﺪﺵ...؟!!"
شب جمعه...
ﺗﺎﺑﻮتو ﺑﺎ ﺍﺳﺘﺨﻮنا،بردﯾﻢ ﺑﻪ ﻫﻤﻮﻥ ﺁﺩﺭﺱ...
ﺗﺎ ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ...ﺩﯾﺪﯾﻢ ﮐﻮﭼﻪ ﺭﻭ ﭼﺮﺍغونی کردن...
خرابه_چراغونه_امشب...
چشام_فرش_مهمونه_امشب...
ﺭﯾﺴﻪ ﮐﺸﯿﺪن...
کوچه ﺷﻠﻮغه و مردم ﻣﯿﺎﻥ و میرﻥ...!!!
ﺭﻓﺘﯿﻢ ﺟﻠﻮ و پرسیدیم:"ﺍﯾﻨﺠﺎ ﭼﻪ ﺧﺒرررﻩ…؟!"
"ﻋﺮﻭﺳﯽ ﺩﺧﺘﺮ ﺍﯾــﻦ ﺧﻮﻧﻪ س…!!!
ﺗﺎ ﺍﻭﻣﺪﯾﻢ ﺑﺮﮔﺮﺩﯾﻢ... ﺩﯾﺪﯾﻢ...
ﺩﺧﺘﺮﻩ ﺑﺎ ﭼﺎﺩﺭ ﺩﻭﯾﺪ ﺗـﻮ ﮐﻮﭼﻪ و داد میزد:
#به_پیکرم_جان_آمده_خرابه_مهمان_آمده…
"ﺑﺎﺑﺎﻣﻮ کجا میبرید...؟
ﻧﺒﺮﯾـﺪش...
یه عمر ﺁﺭﺯﻭم بود که ﺑﺎﺑﺎﻡ...
ﺳﺮ ﺳﻔﺮﻩ ی ﻋﻘﺪم باشه...شدهﻣﻦ ﻣﻬﻤﻮﻧﯽ ﮔﺮﻓﺘﻢ...
ﺑﺎﺑﺎﻡُ ﺑﯿﺎﺭﯾﺪ...
ﺑﺎﺑﺎﺷﻮ ﺑﺮﺩﯾﻢ، ﭼﻬﺎﺭ تا تیکه اﺳﺘﺨﻮوﻥ ﮔﺬﺍﺷﺖ، ﮐﻨﺎﺭﺳﻔﺮﻩ ﯼ ﻋﻘﺪ...
خدا_را_شکر_که_مهمان_منی_امشب_تو_بابا...
استخوون دست باباشو برداشت…
کشید رو سرش و گفت:
"بابا جون…
ببین دخترت عروس شده…
برای بار سوم میپرسم:
عروس خانوم وکیلمممم...؟
با اجازه پدرم...بله...
(راوی:از بچه های تفحص اصفهان)
بابا_مرا_ببخش_اگر_دیر_آمدم…
یک_مشت_استخوان_شدنم_طول_می_کشید…
(از یادگارای شهدا عذرخواهی میکنم،حلال کنید...)
ﺭﻓﺘﯿﻢ ﺩﺭ ﺧﻮﻧﻪ ﯼ خونواده ﺷﻬﯿﺪی ﺧﺒﺮ ﺑﺪﯾﻢ...
ﮐﻪ ﺑﯿﺎیید ﺍﺳﺘﺨﻮﻧـﺎﯼ ﺷﻬﯿﺪﺗﻮنو ﺗﺤﻮﯾﻞ ﺑﮕﯿﺮﯾﺪ…
تق تق تق...ﺩﺭ ﺯﺩﯾﻢ....
ﺩﺧﺘﺮ خانومی ﺍﻭﻣﺪ ﺩﺭﻭ واﮐﺮﺩ...
ﮔﻔﺘﻢ:
"ﺷﻤﺎ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ شهید بزرگوار نسبتی دارید...؟"
"چطور مگه...؟!…ﺑﺎﺑﺎﻣﻪ..."
ﮔﻔﺘﻢ: "پیکرﺷﻮ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﻥ...
میخوان ﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ ﻇﻬﺮ ﺑﯿﺎﺭنش..."
عمه_بیا_گمشده_پیدا_شده...
زد زیر گریه و گفت:
"یه ﺧﻮاهشی ﺩﺍﺭﻡ...
ﺣﺎﻻ ﮐﻪ ﺑﻌﺪ ﺍیییین ﻫﻤﻪ ﺳﺎﻝ ﺍﻭﻣﺪﻩ...
میشه به جای ظهر پنجشنبه،شب جمعه بیاﺭﯾﺪﺵ...؟!!"
شب جمعه...
ﺗﺎﺑﻮتو ﺑﺎ ﺍﺳﺘﺨﻮنا،بردﯾﻢ ﺑﻪ ﻫﻤﻮﻥ ﺁﺩﺭﺱ...
ﺗﺎ ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ...ﺩﯾﺪﯾﻢ ﮐﻮﭼﻪ ﺭﻭ ﭼﺮﺍغونی کردن...
خرابه_چراغونه_امشب...
چشام_فرش_مهمونه_امشب...
ﺭﯾﺴﻪ ﮐﺸﯿﺪن...
کوچه ﺷﻠﻮغه و مردم ﻣﯿﺎﻥ و میرﻥ...!!!
ﺭﻓﺘﯿﻢ ﺟﻠﻮ و پرسیدیم:"ﺍﯾﻨﺠﺎ ﭼﻪ ﺧﺒرررﻩ…؟!"
"ﻋﺮﻭﺳﯽ ﺩﺧﺘﺮ ﺍﯾــﻦ ﺧﻮﻧﻪ س…!!!
ﺗﺎ ﺍﻭﻣﺪﯾﻢ ﺑﺮﮔﺮﺩﯾﻢ... ﺩﯾﺪﯾﻢ...
ﺩﺧﺘﺮﻩ ﺑﺎ ﭼﺎﺩﺭ ﺩﻭﯾﺪ ﺗـﻮ ﮐﻮﭼﻪ و داد میزد:
#به_پیکرم_جان_آمده_خرابه_مهمان_آمده…
"ﺑﺎﺑﺎﻣﻮ کجا میبرید...؟
ﻧﺒﺮﯾـﺪش...
یه عمر ﺁﺭﺯﻭم بود که ﺑﺎﺑﺎﻡ...
ﺳﺮ ﺳﻔﺮﻩ ی ﻋﻘﺪم باشه...شدهﻣﻦ ﻣﻬﻤﻮﻧﯽ ﮔﺮﻓﺘﻢ...
ﺑﺎﺑﺎﻡُ ﺑﯿﺎﺭﯾﺪ...
ﺑﺎﺑﺎﺷﻮ ﺑﺮﺩﯾﻢ، ﭼﻬﺎﺭ تا تیکه اﺳﺘﺨﻮوﻥ ﮔﺬﺍﺷﺖ، ﮐﻨﺎﺭﺳﻔﺮﻩ ﯼ ﻋﻘﺪ...
خدا_را_شکر_که_مهمان_منی_امشب_تو_بابا...
استخوون دست باباشو برداشت…
کشید رو سرش و گفت:
"بابا جون…
ببین دخترت عروس شده…
برای بار سوم میپرسم:
عروس خانوم وکیلمممم...؟
با اجازه پدرم...بله...
(راوی:از بچه های تفحص اصفهان)
۵۳۲
۱۲ آذر ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.