یادش بخیریه روزایی از شدت عصبانیت میزدمت رو بازوت و بهت فحش و بد و بیراه میگفتمبعد برمیگشتی میگفت:نزن دیوونه دست خودت درد میگیره..انگار داری ماساژ میدیمنم از درد دستم به خودم میپیچیدمو تو هم دستمو گرفتی و خندید و گفتی:دیدی گفتم:(