من زنم با دردهای مانده بر دوش خودم
من زنم، با دردهای مانــده بر دوش خودم
شعر می گویم برای بغضِ خــاموشخودم
خسته از جـــــاری شدن در لابه لایسنگها
میروم چونرودِبیبستر، به آغوش خودم
تا نیفتــــــد لکـــــــه ای از ننگ برپیراهنت
زندگی کردم بهسختی، زیرِتنپوش خودم
زخمها خورده دلم امــــــــا نه از بیگانه ها
دردها جوشیده از پیوندو پاجوش خودم
قهوه ی چشمِ سیاهت تلخ بود آنقــــدر که
اکتفا کردم به تنهــــایی به دمنـوش خودم
شعر می گویم برای بغضِ خــاموشخودم
خسته از جـــــاری شدن در لابه لایسنگها
میروم چونرودِبیبستر، به آغوش خودم
تا نیفتــــــد لکـــــــه ای از ننگ برپیراهنت
زندگی کردم بهسختی، زیرِتنپوش خودم
زخمها خورده دلم امــــــــا نه از بیگانه ها
دردها جوشیده از پیوندو پاجوش خودم
قهوه ی چشمِ سیاهت تلخ بود آنقــــدر که
اکتفا کردم به تنهــــایی به دمنـوش خودم
- ۸۴۴
- ۲۳ تیر ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط