خانواده سیاه پارت

خانواده سیاه 🖤 ( پارت ۷ )


الین : خب راستش من دیگه با شما زندگی میکنم 😃
آنا : دروغ 😃
الی : عه ! واقعا 🤡
بانی : 🗿 ( من نمیتوانم حرف بزنم فرزندم )
املی : هورااااا ! 🥳
الین : اما بیشتر اوقات خونه مامانمم 😂
املی : 🗿🗿🗿

( شب )

الی و بانی تو اتاقشون خوابیدن و منو الین و آنا تو اتاق بیدار موندیم و حرف زدیم و فیلم دیدیم و اینا رو زدیم بر بدن : ( 🍓🥭🍕🍜🍡🧁🍧🍨🍦🍩🍫🧋🍿🧃🍬🥠🍜 )
یه دفه یه صدا از هال اومد 😶
سه نفری با هم رفتیم ...
همون پسره !
املی : چی دوباره ...
الین : چـ...
پسره یه جوری نگامون میکرد انگار ما پلیسیم و دست گیر شده 🤡
آنا سریع یه ظرف برداشت و پرت کرد طرفش ...
الین : آااااااا! ( جیغ )
املی : واااااااااااع 🗿
پسره رفت اونور و ظرف خورد به دیوار !
اونم دوباره سریع رفت بیرون 😶
الین : یاخدا !
آنا : این کی بود 😐
املی : دو روز قبل هم اومده بود ! گفتم باور نکردی 😑

ادامه دارد 🩷
دیدگاه ها (۹)

خانواده سیاه 🖤 ( پارت ۸ ) پسره فرار کرد ... خوابیدیم و صبح ش...

همچنان من : جــــــــوجــــــــو 😚

اینم دختر خالمون الین

این همین پسره که تو رمان ... موهای سیاه و چشاش قرمز ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط