خانواده سیاه پارت
خانواده سیاه 🖤 ( پارت ۸ )
پسره فرار کرد ... خوابیدیم و صبح شد 😐
الین : باید به پلیس خبر بدیم 😵💫
آنا : آره !
املی : خب ... این عجیبه 🤔 هرروز میاد ... ولی هیچی نمیدزده 😶
الین : غلط کردم ... چرا اینجام 😭
( صدای در خانه )
املی : الان درو باز میکنم 😊
پسره : سلام 😑
املی : تو ؟
پسره : شییییییش 🤧
املی : چی میخوای ؟ ها !
پسره : ساکت !
و دستش رو رو دهن املی گذاشت !
املی چسپید به دیوار 😳
املی : ول کن !
پسره : ببین ... تو میدونی من کیم نه ؟
املی : آره ! تو ......
پسره : 😳
املی : تو ..... همونی که نزاشت بانی زودتر بره 😤
پسره : دختره اوسکل من همون دزدم 😏
املی : چـ ... 😳
پسره با یک لبخند به املی نزدیک شد ... املی هم چشماش رو بست و به دیوار تکیه داد 😵💫
پسره هم اونقدر به املی نزدیک شد که صورتش به املی برخورد کرد 🗿
املی : ول کن .... هو.ل 😵💫
و رفت و در رو بست 🚪
املی : اوههههههههههه ! آه ! چندش 🤢
ادامه دارد 🩷
راستی این تازه اومده :
پسره فرار کرد ... خوابیدیم و صبح شد 😐
الین : باید به پلیس خبر بدیم 😵💫
آنا : آره !
املی : خب ... این عجیبه 🤔 هرروز میاد ... ولی هیچی نمیدزده 😶
الین : غلط کردم ... چرا اینجام 😭
( صدای در خانه )
املی : الان درو باز میکنم 😊
پسره : سلام 😑
املی : تو ؟
پسره : شییییییش 🤧
املی : چی میخوای ؟ ها !
پسره : ساکت !
و دستش رو رو دهن املی گذاشت !
املی چسپید به دیوار 😳
املی : ول کن !
پسره : ببین ... تو میدونی من کیم نه ؟
املی : آره ! تو ......
پسره : 😳
املی : تو ..... همونی که نزاشت بانی زودتر بره 😤
پسره : دختره اوسکل من همون دزدم 😏
املی : چـ ... 😳
پسره با یک لبخند به املی نزدیک شد ... املی هم چشماش رو بست و به دیوار تکیه داد 😵💫
پسره هم اونقدر به املی نزدیک شد که صورتش به املی برخورد کرد 🗿
املی : ول کن .... هو.ل 😵💫
و رفت و در رو بست 🚪
املی : اوههههههههههه ! آه ! چندش 🤢
ادامه دارد 🩷
راستی این تازه اومده :
- ۳.۸k
- ۲۹ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط